مروري بر زندگي و خاطراتي از شهيدفرهنگي اقبال وطن خواه
شهيد اقبال وطنخواه
اقبال هفدهم ارديبهشت ماه سال 1332 در سنندج به دنيا آمد. پدرش نظامي بود و به اقتضاي شغلي كه داشت، خانوادهاش در شهرهاي مختلفي زندگي ميكردند. از اسلامآباد غرب و سلماس گرفته تا تهران و بانه و سنندج. تحصيلات ابتدايي را در اسلامآباد غرب سپري كرد و بعد همراه خانواده به بانه رفت و ديپلمش را سال 1353، در رشته طبيعي ـ نظام قديم ـ اخذ كرد. براي دورة نظام وظيفه عازم همدان شد و دو سال در آنجا بود. وي فرزند بزرگ خانواده بود و به هنگام مأموريتهاي پدر، مسئوليت خانه را برعهده داشت. در سال 1356 ازدواج كرد كه حاصل آن، دو فرزند پسر و يك دختر است. اقبال در غياب پدر، چنان با برادران و خواهرانش با مهر و محبت رفتار ميكرد كه آنان غيبت پدر را احساس نميكردند. براي درمان برادر معلولش فداكار بود و بارها او را براي مداوا، به تهران و تبريز ميبرد. بعد از دورة سربازي، به استخدام بانك ملي بانه درآمد و مدتي در همين شغل، مشغول خدمت شد. پس از مدتي از كار بانك استعفا داد و در شهرستان بانه، خدمت در آموزش و پرورش را اختيار كرد. پدرش در جريان درگيريهاي كردستان و غائله ضدانقلاب، در خرداد ماه سال 1359 به شهادت رسيد و بعد از اين مسئوليت اقبال در قبال خانواده مضاعف شد. توانمندي و صداقتش سبب گرديد كه مسئولين بانك سپه، او را براي رياست بانك سپه بانه از آموزش و پرورش درخواست كنند و در سال 1363، وي را به اين مسئوليت منصوب نمايند. اقبال در فروردين ماه 1363، مأموريت يافت تا از سوي فرمانداري، براي برگزاري انتخابات و اخذ رأي، به روستاي يعقوبآباد بانه عزيمت كند. براي انجام اين مأموريت همراه ديگر اعضاي صندوق اخذ رأي، در سحرگاه روز بيست و ششم فروردين، عازم روستاي يعقوبآباد بود كه در بين راه، در كمين گروهكهاي ضدانقلاب افتادند. اقبال از چندين ناحية بدن مورد اصابت گلولههاي مزدوران اجنبي قرار گرفت و در همانجا به شهادت رسيد. اسفند ماه همين سال بود كه دو تن از برادران وي نيز، در جريان بمباران هوايي، در شهر بانه به شهادت رسيدند.
يتيمنوازي
در همسايگي ما، خانوادهاي زندگي ميكردند كه مرد خانه، از نظر سن و سال، خيلي از زنش مسنتر بود. ظاهراً زن جوان شوهر اولش مرده بود و به خاطر فقر و نداري مجبور شده بود با اين مرد كه سن پدرش را داشت، ازدواج بكند. زن بيچاره از شوهر قبلياش پسر كوچكي هم داشت و در واقع مسئوليت همين طفل يتيم سبب شده بود كه تن به اين ازدواج بدهد. پيرمرد كه ديگر حال و حوصله بچهداري برايش نمانده بود، طفل يتيم را اذيت ميكرد و بچه هم اين جور مواقع به ما پناه ميآورد. برادرم ـ اقبال ـ وقتي چشمش به اين يتيم ميافتاد، نوازشش ميداد و به او محبت ميكرد. هر وقت هم كه خودش از خانه بيرون ميرفت، به ما سفارش ميكرد كه «نگذاريد اين بچه در منزل ما احساس غربت بكند. تا ميتوانيد به او محبت كنيد.» اقبال بارها باناپدرياش حرف زده بود و او را از عاقبت يتيمآزاري ترسانده بود، ولي تأثيري نداشت. خودش اما تلاش ميكرد كه خلأ محبت را براي آن طفل خردسال پر كند.[1]
برادري كه پدرمان بود.
اقبال فرزند بزرگ خانواده بود و در حق ما، نه تنها برادري كه حتي پدري هم ميكرد. با اينكه خودش زن و بچه داشت، با اين حال به برادر و خواهرهايش هم ميرسيد. مخصوصاً وقتي پدرمان شهيد شد، اقبال هم شد پدر خانواده و تا آنجايي كه از دستش برميآمد، در حق بچهها مضايقه نميكرد. محبتي كه نسبت به برادر معلولمان ـ حمدالله ـ ميكرد، اصلاً براي همة ما درس بود. پسر خودش همسن حمدالله ما بود. موقع غذا خوردن حمدالله را طرف راست و پسرش را سمت چپ مينشاند و ذرهاي فرق بين آنها قائل نميشد. حمدالله در بمباران شهيد شد، ولي قبل از آن، هميشه خودش را مديون اقبال ميدانست. آخر اقبال كاري ميكرد كه حمدالله با وجود معلوليتي كه داشت، از تحصيل نماند. براي مداوا، حمدالله را برميداشت و از اين شهر به آن شهر ميبرد. متأسفانه بيمارياش ناشناخته بود و ما هم نتوانستيم كاري برايش بكنيم. تا اينكه زير بمبهاي دشمن بعثي شهيد شد.2
آن سوي مأموريت
منطقه خيلي ناامن بود و قرار بود كه انتخابات هم برگزار بشود. و قتي خبردار شديم كه اقبال عضو صندوق رأيگيري شده و بايد به روستا برود. نگراني برمان داشت. از طرفي حال مادرم به خاطر تبمالت وخيم بود و اين نگراني ما را بدتر ميكرد. شب قبل رأيگيري اقبال به خانه آمد و كنار مادر نشست. انگار ميخواست دلش را براي مأموريت فردا به دست بياورد. او را نوازش ميكرد و از حالش ميپرسيد و اينكه داروهايش را ميخورد يا نه؟ حال مادر كه اصلاً خوب نبود و خبر مأموريت هم بدترش كرده بود. مادر از اقبال ميخواست كه فردا جايي نرود و همانجا پيشش بماند.
ـ مادر جان! همين امشب تو را پيش دكتر ميبرم. هر كاري كه لازم باشد برايت ميكنم. ولي...
ـ ولي چي اقبال؟ من حالم خوب نيست نباشد، ولي فردا به مأموريت نرو!
اقبال در حالي كه لحن صدايش را شكسته بود گفت: نميتوانم نروم. اين وظيفه را به عهده گرفتهام و بايد انجامش بدهم. خلاصه آن شب هرچه مادر اصرار كرد، ثمري نداد. اقبال مصمم شده بود كه فردا هر طور شده، به اين مأموريت برود. انگار به دلش برات شده بود كه سفر آسمان در پيش دارد.[2]
نامهنويس
بعد از شهادت اقبال يك روز دور هم جمع شده بوديم و راجع به خاطرات و خوبيهاي او حرف ميزديم. هركس از محاسن اقبال چيزي ميگفت تا اينكه مادرمان خاطرهاي از بچگيهاي اقبال تعريف كرد كه غصة دورياش را برايمان تازه كرد: «اقبال بچه هم كه بود، كارهاي عجيب و غريبي از او سر ميزد. يك وجب قد داشت، ولي كار آدم بزرگها را ميكرد. سالهايي كه پدرتان در اسلامآباد غرب خدمت ميكرد، ما هم آنجا بوديم و دير به دير ميآمديم سنندج. دوري از خانودهي پدريام دلتنگم ميكرد و هميشه حسرت ديدنشان را داشتم. يك سال كه اقبال كلاس پنجم ابتدايي بود، بعد از مدتها آمده بوديم سنندج براي ديدار خانوادهها. وقتي به منزل پدرم رفتيم و من مادرم را ديدم، بغض كرده بودم. گفتم: دلم براي شما يك ذره شده بود. شما هم كه احوالي نميپرسيد. سري به ما نميزنيد. همين طور ما را بيخبر گذاشتهايد كه چه؟! مادرم برگشت به من گفت: شما شايد از حال ما بيخبر بوديد، ولي ما از حالتان باخبر بوديم. از جوابي كه مادرم به من داده بود تعجب كردم و پرسيدم: يعني چه جوري از حالمان خبر داشتيد؟ مادرم لبخندي زد و در حالي كه به اقبال اشاره ميكرد، گفت اين نوة عزيزم نميگذاشت كه از شما بيخبر بمانيم. راه به راه براي ما نامه مينوشت و خبر سلامتي شما را به ما ميداد. گفتم: اقبال من؟ اقبال من برايتان نامه مينوشت؟ گفت: بله... اين آقا ديگر سواددار شده و براي مادربزرگش كاغذ مينويسد. اين را كه شنيدم ميخواستم پر دربياورم. اقبال را بغل كردم و بوسيدمش. به خودم ميباليدم كه خدا چنين پسري به من داده است.»[3]
به فكر رفتن بود.
اقبال اين اواخر خيلي با خودش خلوت ميكرد. و گرفته به نظر ميرسيد. شبها تا ديروقت بيدار ميماند و فكر ميكرد. ولي چيزي نميگفت. يك بار نصفههاي شب بيدار شدم ديدم رفته اتاق ديگر و به گوشهاي خيره شده. نگران شدم و پرسيدم: چه شده اقبال؟ چرا بيداري، مگر مشكلي داري؟ الآن مدتي است كه با اين كارها داري ما را از بين ميبري و چيزي هم به من نميگويي! وقتي ناراحتيام را ديد، نگاهي به من انداخت و گفت: بنشين تا برايت بگويم. كنارش كه نشستم رو به من كرد و گفت: مدتي است كه ميخواهم چيزي به تو بگويم، ولي ميترسم از شنيدنش ناراحت بشوي. گفتم: هرچي هست به من بگو، بهتر از اين است كه در فكر فرو بروي و خواب را بر خودت حرام بكني. گفت: ميخواهم وصيتم را بنويسم. با ناراحتي گفتم: حالا چه وقت اين حرفهاست؟ تو هنوز جواني و بايد زندگي بكني! اصلاً چرا به فكر نوشتن وصيت افتادهاي؟ گفت: اين دنيا را كه ميبيني هزار جور بازي دارد. ممكن است هر لحظه اتفاقي براي من بيفتد. پس چه بهتر كه من هم آماده باشم. بعد گفت: ميخواهم قولي به من بدهي تا خيالم راحت باشد. با تعجب پرسيدم: چه قولي؟ گفت: ميخواهم به من قول بدهي كه بعد از من از بچههايم به خوبي مواظبت كني تا آن طور كه شايسته است بزرگ شوند و به درد جامعه بخورند. بعد از مرگم، برگرد سنندج و با برادر بزرگت زندگي كن. حرفهايش را كه شنيدم، اشكم درآمد و با بغض گفتم: اقبال! به تو قول ميدهم تا زماني كه زندهام سايهام روي سر بچهها باشد. بعد از آن شب بود كه ديگر اقبال را توي فكر نميديدم. وقتي قول آينده را از من گرفت، خيالش راحت شده بود.[4]
1و2ـ راوي: كمال وطنخواه ـ برادر شهيد.
1-راوی:همان.
3-راوي: عزتالله وطنخواه ـ برادر شهيد.
4ـ راوي: ثريا سلامي ـ همسر شهيد.