مروري به زندگي شهيدیونس محمودی
فرزند:.................. محمد
ولادت:................ 10/8/1337
شهادت:.............. 27/3/1369
محل شهادت:..... منطقه عملیاتی بانه
نحوهی شهادت:. درگیری با ضد انقلاب
محل دفن:........... گلزار شهدای بانه
شب قبل از اعزام به منطقه در عالم رویا برادر شهیدش توفیق را به خواب دیده بود که با او در باغی سرسبز در حال قدم زدن است با حال و هوای خاص آنچه را در خواب دیده بود برای همسرش تعریف میکرد.
هیجده سال تمام در زادگاهش روستای سارداب بعد از ایام کودکی در کنار پدرو دیگر برادرانش کار کرده بود و زمانی که به خدمت نظام وظیفه فرا خوانده شد دو سال سربازی را پشت سر نهاد بعد از اتمام دورهی سربازی همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در همان سالها به امر مقدس ازدواج اهتمام ورزید. زمستان سال 1362 به عنوان پیشمرگ به عضویت سپاه بانه درآمد از توان رزمی بالایی برخوردار بود و از همان روزهای آغازین خدمت در سپاه مورد توجه فرماندهان سپاه قرار گرفت. مدتی مسئولیت پایگاه مرزی سرسول که نزدیکی مرز قرار داشت را عهده دار گردید. بعدها به عنوان معاون گروهان انجام وظیفه میکرد و در غالب درگیریها منطقه حضور پیدا میکرد و در کمال شجاعت به مصاف دشمن میرفت و علاوه بر درگیری با گروهکهای ضد انقلاب در چندین عملیات با نیروهای رژیم بعث که در نوار مرزی شهر بانه استقرار پیدا کرده بودند با موفقیت شرکت نمود. سالهای پایانی جنگ به عنوان فرماندههان گروهان مسئولیت گروهی از پیشمرگان مسلمان کرد را بر عهده داشتند. بعد از جنگ تحمیلی کماکان جنگ و درگیری با گروهکهای ضد انقلاب و احزاب وابسته به نظام سلطه و ایادی استکبار در مناطق مرزی ادامه داشت و او سربلند به همراه همرزمانش در دفاع از میهن اسلامی و برای تامین امنیت مردم منطقه همواره جان برکف در میادین ایثار و فداکاری حضور مییافت تا آن که سرانجام پس از سالها خدمت صادقانه در ارتفاعات روستای ساوان به مزد و پاداش سالها مجاهدت در راه خدا دست یافت . پدرش نقل میکرد: در روزهای پایانی فصل بهار و در هوای گرم مشغول درو محصول جو بودم صدای گلوله توپ و رگبار مسلسل به گوش میرسید با شنیدن این صداها دلم لرزید چون میدانستم یونس به عملیات رفته است او میگفت: کار را نیمه تمام رها کردم و خود را بخانه رساندم درگیری در روستای ساوان بود به همراه چند نفری به ساوان رفتم درگیری در ارتفاعات اتفاق افتاده بود از اهالی ده که از صحرا برگشته بودند شنیدم که میگفتند سه تا جنازه در میدان جنگ به جای مانده است و یکی از آنها" ساردابی" بود با شنیدن این حرفها شک من را به یقین تبدیل کردند و من توان رفتن را نداشتم و در روستا ماندم همرزمانش بعد از درگیری به همان روستا برگشته بودند و چون جویای حال یونس شدم به من گفتند یونس به نیروهای سقز ملحق شده است و من میدانستم آنها به خاطر دل من چنین میگویند و طولی نکشید که پیکر شهدا را آوردند یونس هنوز زنده بود با وجود آن که خون زیادی از وی رفته بود اما نفس میکشید و با حالی زارناله میکرد که به هنگام انتقال به شهر در داخل ماشین در حالی که سرش را به بالین داشتم به شهادت رسید.