به گزارش نوید شاهد فارس، زیلوی خنده خاطره ای از کتاب طنز «خمپاره خواب آلود» که شامل ۱۴ داستان کوتاه طنز در حوزه دفاع مقدس و به قلم اکبر صحرایی به رشته تحریر در آمده است.
زیلوی خنده:
چهل و هفت نفری شبانه از حلقه محاصره عراقی ها عبور کردیم و وارد شهر سوسنگرد شدیم. شهر پراکنده زیر آتش گلوله های توپ و خمپاره بود. گاه از یکی از چهار سوی شهر تک منوری به هوا می رفت و سو سو می زد. زیر نور مهتاب تنها می توانستم سایه ردیف شده ای از خانه و مغازه های در هم کوبیده را ببینم.
به ستون یک، دو – سه خیابان را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ای شهر. از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد. قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف شبستان پهن شدم. فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟»
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»
فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن. خوبس!»
از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. شام نان کارتونی و تن ماهی داشتیم. بچه ها شام را خوردند و یکی یکی خزیدند زیر زیلوهای شبستان. بی خوابی به کله ام زده بود. عقب تر رفتم. تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به سقف شبستان که جای سه، چهار سوراخ گلوله ای توپ و خمپاره توی آن دیده می شد. فکر و خاطرم هزار جا رفت و آمد. سکوت که شبستان را بلعید. رگبار تیر بارها از دور واضح تر به گوشم خورد.
کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...»
تو رفتن خواند و رفت طرف در:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...»
در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد. یکی، دو نفر سر و صدا کردند:
«آقا در رو ببند سرده!»
وقتی برگشت و خوابید. نفر بعدی بلند شد و راه افتاد. در که دوباره جیغ کشید. این دفعه چهار، پنج نفر سر و صدا راه انداختند:
«آقا در رو ببند سرده!»
ریز ریز خندیدم. گوشه زیلو را بالا زدم و رفتم زیرش. پلک روی هم گذاشتم. خدا می دانست تا خوابم بُرد. چند نفر در باز کردند و چند نفر گفتند:
«آقا در رو ببند سرده!»
گیج خواب صدای اذان شنیدم. یک آن احساس کردم میان رختخواب گرم و نرم خانه هستم. زیلو را که پس زدم. سرما و خاک زیلو هوشیارم کرد. نشستم و چشم هایم را مالیدم. تعدادی به نماز ایستاده بودند و تعدادی در حال تردد بودند.
سلام نماز را که دادم احساس کردم هوا سردتر شده. نشسته خیز برداشتم و سر و تنم را کردم زیر زیلو. مچاله شدم و کم کم چشم هایم گرم شد.
صدای وحشتناک دو، سه انفجار و لرزش زمین. از خواب پراندم. قلبم مثل گنجشکی که توی دستی اسیر باشد می زد. هاج و واج به بقیه چشم دوختم. پچ پچ شد که دشمن چند گلوله کاتیوشا زده است پشت حسینیه. عجیب کنار دستی ام بی خیال خوابیده بود و جم نمی خورد! با دست تکانش دادم. زیلو موج برداشت. سرش را بیرون آورد و صاف نشست و نگاهم کرد. اول جا خوردم! و بعد بی اختیار از خنده ترکیدم. چند بار پلک زدم. از تعجب مدتی به صورتم زل زد و بعد یک دفعه قاه! قاه! زد زیر خنده گفتم:
«حتما از خودت می خندی که قیافه ات شده عین مرده های از گور گریخته.»
نگاه ام کرد و سر تکان داد:
«پس معلومه نیگاه خودت نکردی، که عین جنازه شدی!»
کُفری شده بودم. با انگشت صورتش را نشان دادم و برای دست انداختنش خندیدم. او هم صورتم را نشان داد و هر و هر خندید. به شک افتادم و دست کشیدم به صورتم. گرد و خاک مثل آب روان از سر و رویم ریخت پایین.
هر که صورت کنار دستی اش را نشان می داد و می خندید. لباس های خاکی رنگ همراه شده بود با سر و صورت های خاکی. انگار همه با هم از یک قبر فرار کرده بودیم. شبستان از صدای خنده این و آن مثل بمب منفجر شده بود. رفته رفته که فتیله خنده ها پایین کشیده شد. صدای تیر و خمپاره بیشتر و بیشتر به گوشم خورد فرمانده بلند بلند خندید. همه برگشتند و نگاهش کردند. کسی از ته صف داد زد:
«هِه... هِه ... انگار بنده ی خدا تازه جرینگ! جرینگش! افتاده.»
این بار سایرین بودند که از بی سیم چی می خندیدند. خنده ها که فروکش کرد. بی سیم چی خونسرد گفت:
«باز هم بخندید! البته به ریش خودتون!»
بعد با انگشت پنجره های دور شبستان را نشان داد و صدایش را بلندتر کرد:
«از من نخندید. برید از اونایی بخندید که سر تا سر دیشب هِی می گفتند: آقا در رو ببند سرده. اما بیچاره ها خبر نداشتن که در و پنجره شبستان، اصلاً شیشه نداشته!»
منبع: کتاب خمپاره خواب آلود نویسنده اکبر صحرایی