واگويه اي نغز و زيبا از شهلا سليمانپور فرزند سردار شهيد علي سليمانپور از شهرستان بانه
اسطوره پرواز
ديگران رهسپر ثابت و سياره شدند ما بر اين خاك سيهمست غروريم هنوز
پدر عزيزم! سلام، شقايق سرخ من! سلام، ديرگاهي است كه از كوي ما به كوي دوست سفر كردهاي.
پدرم! سالهاي
زيادي است كه بغض سنگيني در گلو دارم، بغضي كه اشكهاي بيپايان نيز نميتوانند آن
را بشكنند.
ساليان زيادي است كه درد دلهايم را تنها با قاب عكس تو ميگويم، انگار حرفهاي مرا ميشنوي زيرا از درون قاب چوبي عكست به من لبخند ميزني و با نگاهت نوازشم ميكني. پدرم نميداني شبها عيد چقدر دلم ميگيرد، دلم ميخواهد تو هم با ما باشي، كنار ما، كنار هفت سين دل ما، ولي هر سال من كنار قبر خاطره توام پدر.
اي شقايق سرخ! اي كبوتر زخمي من! ميخواهم برايت بگويم از تنهايي و از حسرت بر زبان راندن كلمه «بابا» كه در دومين درس كلاس اول خودم خواندم. به شوقي بابا را آموختم كه بر سر مزارت بياييم و برايت بگويم «بابا آب داد».
ميخواهم برايت بگويم از روزهايي كه در خيابانهاي خيس به دنبال كجاوه سفرت به راه ميافتاديم. تو آرام گرفته بودي و ما بي قرار. ميخواهم برايت بگويم از روزهايي كه ميخواستم هزاران لبخند بزنم ولي بر روي لبهايم نيامد چرا كه در برگ ريزان زندگي محو شده بود.
گر چه بغض سالهاي بي تو بودن مرا ميآزارد، گرچه زخمهاي سينهات را هر شب كابوس ميبينم، ولي با افتخار فرياد ميزنم: (آري من فرزند اسطوره پروازم، من فرزند او هستم كه آفتاب را در شفق گامهايش داشت و در هميشه تاريخ، فرياد ميزنم: من فرزند شهيدم)
پدرم! مگر من كودك تو نبودم؟ پس چرا در بلندترين قله زندگي، دستانم را رها كردي و خود به تنهايي به آسمان پر كشيدي؟
پدرم! هنوز گرماي دستانت را احساس ميكنم و نگاههاي پر محبتت را به خاطر دارم، به همين خاطر است كه نميتوانم دوريت را باور كنم.
پدرم! هر گاه از كوچههاي زندگي ميگذرم كلام سرخ تو را كه بر ديوارها نقش بسته مينگرم و به تو ميانديشم، تو كه پيرو آيين آيينه بودي و به شوق پيوستن به دريا از كويرها تفته بيهودگي كوچيدي. تو چون غنچه شكفتي و شقايقوار پرپر شدي و هم شهر از بوي رفتن تو معطر شد و گلها از عطر دلانگيز شكفتنت خجل شدند. پدرم! وقتي رفتي، دلم گرفت. آخر با تو ميشد به پيشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دياري دور بدرقه كرد. با تو ميشد تا آن سوي پرچين دلها كوچيد و عشق خدايي را زيباتر ديد. با تو دلم چه آرامش غريبي داشت. اينك بي تو، دلم در جستجوي كوچهاي است كه به باغ عرفان ميپيوندند.
بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو از كدام كوچه بايد گذشت؟
پدرم! دلم ميخواهد يك شب در روياهاي شبانه به خوابم ميآمدي تا دمي با تو گفتوگو كنم، اما حال كه چنين امكاني ميسر نميشود از اين تيره خاكدان كه زمين مينامندش به تو سلام ميكنم. اميدوارم اين سلام گرم را كه از قلب كوچك دخترت برميخيزد پذيرا باشي.
پدرم! هديهام را بپذير و درددلهايم را گوش كن. هديه من يك سبد گل شببو است، بوي باران بهار است و نسيمي از دوست، ورقي از دفتر خاطرههاست. هديهام را بپذير كه من تك گل سرخ عشق را از باغ دلم چيدهام. پدرم! تو افتخار مني، تو حديث هميشه سربلند اين دياري، تو سردار سرافراز خميني بودي كه اكنون در كنارش به ابديت پيوستهاي، پس دوستت دارم پدر و هميشه چشم انتظارم تا به خواب شيرينم بيايي. شقايق سبكبال عشق! قاصدكها را خبر كن تا بنفشهها را نوازش كنند. نامت براي هميشه بر سينه قلبهايمان باد.
شهلا سليمانپور فرزند شهيد علي سليمانپور
از شهرستان بانه