تاملی در زندگی و خاطرهای از شهید رحیم رسولی نژاد
به گزارش نوید شاهد کردستان: شهید رحیم رسولینژاد (هوسیان) در روستای احمد آباد از توابع دهستان ترجان شهرستان سقز دیده به جهان گشود پدرش عزیز نام داشت و، چون در حرف خیاطی و لحاف دوزی کار میکرد به استاد عزیز شهرت داشت و مادرش آمین بود که او را فاطمه مینامیدند در خانه محضر و باصفای استاد عزیز به عطر معنویت معطر بود رشد و نمو یافت با رسیدن به سن هفت سالگی در دبستان قدیمی روستا چهار سال تحصیل کرد و هنوز مقطع ابتدایی را تمام نکرده بود که مجبور به ترک تحصیل شد تا عرصه کار تلاش کند و گوشهای از نیازهای خانواده را تأمین نماید و در کنار پدر به شغل لحاف دوزی پرداخت و همزمان نزد عمویش ملا حسن به یادگیری قرآن کریم همت نمود و به اصطلاح محلی موفق به ختم این کتاب حیات بخش گردید با عمل به آیات نورانی قرآن کریم و آموزههای دین مبین اسلام توانسته بود در همان جوانی در بین مردم جایی پیدا کند و همه او را به جوانی متخلق به اخلاق اسلامی شناختند.
سال ۱۳۵۵ به خدمت سربازی فراخوانده شد و پایان خدمت سربازی او با پیروزی انقلاب اسلامی مصادف گردید و او از همان روزهای آغازین پیروزی انقلاب اسلامی از مدافعین نظام نوپای اسلامی بود سال ۱۳۵۹ به امر مقدس ازدواج اهتمام ورزید و با فوت پدر چند سالی بود که به روستای یازی بلاغی نقل مکان کرده بودند سال ۱۳۶۱ ثمره زندگی مشترکش با خانم افسانه محمدی یک دختر بود که او را آمنه نامیده بودند و با ایجاد پایگاه نظامی در روستا چند ماهی بود که به عنوان پیشمرگ مسلمان کرد لباس رزم به تن کرده بود و برای دفاع از مردم منطقه و تأمین امنیت منطقه خطر را به جان خریده بود که در آخرین روز دی ماه همان سال در یک روز سرد زمستانی در عملیات پاکسازی روستای آخکند و تعقیب ضد انقلاب به همراه جمعی از همرزمانش شربت گوارای شهادت را نوشید و آسمانی شد.
مادرش نقل میکند:
یک روز از اعزام نیروها گذشته بود و کسی از وضعیت آنان خبر نداشت ضد انقلاب یک شب به پایگاه روستا حمله کرده بود و پس از حمله شبانه به طرف روستای آخکند رفته بودند گروهی از رزمندگان سپاه اسلام به فرماندهی حاج حسن خوش گفتار در یک هوای سرد زمستانی و در حالی که برف زیادی بر روی زمین جای خوش کرده بود به تعقیب ضد انقلاب میپردازند شب فرا رسید، ولی از نیروهای اعزامی به منطقه خبری نشد همه دل واپس بودیم من هم با همان نگرانی و اضطرابی خوابم برد خیلی نخوابیده بودم که فرزندم را بخواب دیدم در عالم خواب او را دیدم که در کنار جوی آب به شهادت رسیده است به من گفت چرا نمیآیی مرا از اینجا ببری؟ از خواب پریدم و فانوس را برداشتم و به همراه یکی از زنان فامیل به پایگاه روستا رفتم فرمانده عملیات سقز شهید سید منصور بیاتیان در پایگاه حضور داشت و او هم به منطقه آمده بود جریان را تعریف کردم و گفتم من عازم روستای آخکند هستم ابتدا مخالفت کردند، اما با اصرار زیاد من راضی شدند و من حرکت کردم اذان صبح به نزدیک روستا رسیدم همانجایی که رزمندگان پس از مقاومت زیاد به شهادت رسیده بودند و من جستجو کردم و دیدم فرزندم به همانگونه که در عالم خواب دیدم که در کنار جوی آبی که از بین برفها جاری بود فتاده است و قطرات خون بر لبانش خشکیده بود. خم شدم تا آخرین بوسه را بر لبانش نثار کنم که ناگاه به خود آمدم مگر بقیه شهدا مادر ندارند.