خاطرهای از شهید رضا افشاری از زبان خواهرش
نويد شاهد كردستان:
نام و نام خانوادگي شهيد: رضا افشاري
نام پدر: تقي
متولد: 8/2/1343
تاريخ شهادت: 28/8/1359
محل شهادت: سومار
* مظلومانهترين اعزام
اولين روزهاي مهر ماه سال 1359 بود، مدرسهها تازه بازگشايي شده بودند و از طرفي جنگ تحميلي عراق عليه ايران هم تازه شروع شده بود. در همان روزهاي اوليهي جنگ، رضا ميخواست كه به جبهه برود و در كنار ديگر رزمندگان به امر دفاع و مبارزه مشغول شود. او شور و شوق عجيبي داشت و درست مثل يك پرنده در قفس خود را به ميلههاي قفس ميكوبيد تا شايد آزاد شود. از طرفي رضا ميبايست به مدرسه برود و تازه در سال اول دبيرستان ثبت نام كرده بود. وقتي در رفتار و حرکات رضا دقيق ميشدم، ميديدم هيچ گونه تمايلي به مدرسه نداشت و بيشتر ميخواست به جبهه برود. او براي جلب رضايت پدر و موفقيت او با اعزام به جبهه صحبتهاي امام(ره) كه در سال 1342 گفته بودند بازگو ميكرد.
يک روز در حالي كه بسيار ناراحت بود، در كنار مادر آرام گرفت، ديدم كه گريه ميكند، با خودم گفتم كه خدايا اين چه سري است كه يك جوان براي رفتن به سرزمين دود و آتش لحظه شماري ميكند و در خلوت خود اشك ميريزد. به اين مسئله فكر ميكردم كه رضا تكاني خورد و دستش را روي شانه مادر گذاشت و در حالي كه مظلومانه به چشمهاي مادر نگاه ميكرد گفت آيا پسرش از حضرت قاسم(ع) بالاتر است. رضا ميدانست اگر جريان كربلا را براي مادر بازگو كند، مادر حتماً رضايت خواهد داد و اين گونه هم شد. مادر در حالي كه زبانش به لكنت افتاده بود، بريده بريده رضايت خود را اعلام كرد، سكوت عجيبي حاكم شده بود و گريه ميرفت تا پرده سكوت را پاره كند. خلاصه رضا به آرزوي خود رسيد و قرار شد در اول آذر ماه اعزام شود. شبي كه قرار بود فرداي آن اعزام شود، وصيتنامهاي نوشت و از برادرش خواست كه وصيتنامهي او را امضا كند.
او ميخواست كه بگويد با علاقه و اشتياق به جبهه رفته و هيچ گونه اجباري در كار نبوده است. رضا آن شب در ميان دنيايي از آرزو و احساس به خواب رفت. و فردا زودتر از ساير افراد خانواده بيدار شد. او حتي روي ثانيه هم حساس بود و ميخواست هرچه زودتر به مراد دل خويش برسد. صبح باد نسبتاً سردي ميوزيد، رضا از شوق صبحانه هم نخورد و بعد از چند لحظهاي آماده رفتن شد. من كه به مدرسه ميرفتم در خانه از او خداحافظي كردم و چون داشت ديرم ميشد با عجله به سوي مدرسه حركت كردم. در دبيرستان حال عجيبي داشتم انگار در زندان بودم، آرام و قرار نداشتم، مدام به رضا فكر ميكردم تا اينكه طاقت نگرفته، از دبير ادبيات اجازه گرفتم و به سرعت به اتفاق يكي از دوستانم به محل اعزام آنها كه مسجد سيدالشهداء(ع) بود رفتم، به آنجا كه رسيدم ديدم كه همهي افراد خانواده، حتي پدربزرگ و مادربزرگ هم آنجا هستند و آمدهاند كه رضا را بدرقه كنند. به اين سو و آن سو نگاه كردم و متوجه رضا شدم.
او لباس بسيجي پوشيده بود و يك چفيهي نارنجي رنگ هم به دور گردنش انداخته بود. لباس بسيجي خيلي در تن رضا زيبا بود. اعزام عجيبي بود، مظلوميت زيادي در آن ديده ميشد، خبري از پلاك، پيشانيبند و ساير تجهيزات نبود، فقط يك دست لباس رنگ و رو رفته بسيجي بود كه در قامت بسيجيها خودنمايي ميكرد. اين صحنه به صحنهي اعزام شبيه نبود و بيشتر به وداع شب عمليات شبيه بود، همهي بدرقه كنندگان بسيجيها را در آغوش گرفتند و در حالي كه اشك ميريختند آنها را ميبوسيدند و به آنها روحيه ميدادند. تعداد بسيجيها از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نميكرد و ماشيني كه آنها در اختيار داشتند فقط يك دستگاه لندرور بود. مادر هم آنجا بود اما بسيار خاموش و ساكت بود. فقط نگاه ميكرد، مثل اينكه بغض سنگيني در گلويش حلقه بسته بود و نميتوانست آن را بشكند. او ميخواست كه باز هم رضا را از رفتن منصرف كند اما رضا مثل دفعه ديگر باز از كربلا ميگفت و مادر هيچي نگفت. رضا خيلي نوراني شده بود، چهرهاش بسيار صميمي نشان ميداد، انگار ميخواست به زيارت كربلا برود، حتي آن عكسي را كه براي ثبت نام در كلاس اول دبيرستان گرفته با ساير عكسهاي او تفاوت داشت، در آن عكس رضا خيلي نوراني بود. سرانجام زمان حركت فرا رسيد، رضا به طرف پدربزرگ كه به عصايش تكيه داده بود و صحنهي اعزام را تماشا ميكرد آمد و پدربزرگ را در آغوش خودش كشيد و هر دوي آنها گريه كردند. در اين موقع بود كه پدربزرگ با يك جعبه شيريني پيش رضا آمد و در حالي كه شيريني را به او ميداد او را غرق بوسه كرد، گويي ميخواست براي پسرش عروسي بگيرد. با اين وصف دوستان رضا او را صدا كردند و از او خواستند كه سوار ماشين بشود. رضا هم فرصت را از دست نداد و در حالي كه از همهي ما خداحافظي ميكرد سوار ماشين شد. ماشين بعد از چند دقيقهاي حركت كرد و چشمها همه آن را بدرقه كردند. با حركت ماشين دلهرهي عجيبي در درون من ايجاد شد، انگار كسي به من ميگفت كه خوب نگاه كن چون اين آخرين ديداراست. و اينگونه هم شد و رضا با همان اعزام مظلومانه رفت.[1]