خاطراتی از دانش آموز شهید رضا افشاری؛ «چفیهای به رنگ نور»
شهيد: رضا افشاري |
|
تاريخ تولد: 8/2/1343 |
|
تاريخ شهادت: 28/8/59 |
|
محل شهادتپ: سومار |
«اولين نماز جمعه»1
يكي از دستاوردهاي گرانقدر انقلاب اسلامي، برگزاري آيينهاي عبادي ـ سياسي نماز جمعه است، بنا به دستور حضرت امام (ره) قرار شده بود اولين نماز جمعه در دانشگاه تهران به امامت مرحوم آيت الله طالقاني برگزار شود. رضا وقتي اين موضوع را فهميد، گفت: پدر جان! ما بايد برويم و در اين نماز جمعه شركت كنيم. از آنجا كه روح رضا با تكريم شعائر مذهبي و ديني سرشته شده بود، قبول كردم. به اتفاق رضا و برادرش حاجعلي راهي تهران شديم، وارد دانشگاه تهران شديم، شور و حال عجيبي بر جمعيت حكمفرما بود، همه خوشحال بودند كه خداوند نعمت و بركت خود يعني نماز جمعه را به آنها ارزاني داشته است. تمام وسايل شخصي خود را در يك ساك گذاشته بوديم و با ساك داخل محوطه شديم. آن ايام مصادف بود با سالگرد رحلت مرحوم كافي، عكسهايي از ايشان را در بين جمعيت پخش ميكردند. رضا گفت: پدر يك عكس سه نفره بگيريم، بعدها به درد ميخورد. گفتم: چشم، عكاس را صدا زدم، آمد و يك عكس از ما گرفت، رضا ساك را در مقابلش گذاشته بود و عكس مرحوم كافي در دستش بود. واقعاً راست ميگفت، آن عكس تنها عكسي بود كه بعد از شهادت رضا تكثير شد و در اختيار دوستان قرار گرفت.
«آخرين ديدار» 2
مدتي كه رضا براي گذراندن دورة آموزشي به كرمانشاه اعزام شده بود گاهگاهي نامهاي مي نوشت، دوستان و همرزمانش يكي يكي برگشتند، آمدند و به خانوادهايشان سر زدند، اما رضا نيامد، ما نگرانش شده بوديم؛ با آقاي زنديه كه فرزندش همراه رضا بود، براي تجديد ديدار با آنها، عازم كرمانشاه شديم. شب را در آنجا مانديم و صبح زود براي ديدن بچه ها حركت كرديم، به سپاه پاسداران رفتيم، از آنجا ما را به مركز آموزشي بردند آنجا مملو بود از جوانان بسيجي، جواناني كه به حق ميتوان گفت: براي شهادت گلچين شده بودند، با لباسهاي خاكي زيبا، ظاهري آراسته و قلبهاي سرشار از عشق به اسلام و امام. به محض اينكه داخل شديم جوانان به استقبال ما آمدند و ما را غرق در بوسه كردند، سؤال كردند: از كجا آمدهايد و با چه كسي كار داريد؟ خود را معرفي كرديم. رفتند فريد زنديه و رضا افشاري را با خود آوردند، وقتي آنها ما را ديدند مانند گل شكفته شدند؛ گفتند: شما هم به جبهه و به ياري ما آمدهايد؟ چيزي نگفتيم. ما را به محوطه بردند، به ميعادگاه عاشقاني كه آمده بودند فنون رزم را بياموزند و با خون سرخشان ميثاق با امام را امضاء كنند. بسيجيان از شهرهاي مختلفي آمده بودند.
هيچ وقت در تمام عمرم اين چنين محفل آراسته و پر از صفا و صداقتي نديده بودم، ساعاتي را در آن فضاي معنوي سير كرديم، سپس به اتفاق اين دو رزمندة دلير به شهر رفتيم و از جنايات بعثيان ديدن كرديم. شهر كرمانشاه چهرهاي كاملاً جنگ زده به خودش گرفته بود، مسجد جامع و دانشگاه رازي بر اثر بمباران رژيم بعث تخريب شده بود، مرتب آژير به صدا در ميآمد، به بچهها گفتم: شما رزمندگان بايد انتقام اين مردم مظلوم را از حكومت بعث بگيريد! به اتفاق بچهها به محل آموزش برگشتيم و شب را پيش آنها مانديم. فرماندة پادگان پيش ما آمد و گفت: آمدهام براي داشتن چنين فرزنداني به شما تبريك بگويم، اينها انسانهايي هستند كه نظير ندارند، جوانان با درايت و كفايت و متدّيني كه تاريخ امثال آنها، را كمتر به خود ديده است. سراسر شب، بچههاي بسيج چون پروانه گرد ما حلقه زده بودند، بيش از حدِ به ما لطف و بزرگواري كردند و ما را شرمندة خود نمودند. صبح هنگام باز گشت، رضا گفت: پدر جان! به مادر و برادران و خواهرانم سلام برسان! ما را دعا كنيد! امام را دعا كنيد، انقلاب خونبار اسلامي را دعا كنيد! پدرجان! من اطمينان ميدهم كه پيروزي از آن ماست و به حول وقوة الهي انشاءالله لشكر خصم مضمحل و نابود خواهد شد. گفتم: رضا جان! دوستانت همه آمدند و تجديد ديداري كردند، تو تصميم نداري برگردي؟ در حاليكه اشك در چشمانش حلقه بسته بود گفت: خودتان اجازه فرمودهايد كه من در ركاب امام حسين (ع) باشم، اما منِ عاجز، تاكنون خدمتي نكردهام. اناشاءالله پس از آموزش و اعزام به خط مقدم، اگر عمري باقي بود، به مرخصي خواهم آمد، بعد گفت: به مادر هم سلام برسان و بگو آفرين به اين ايثار و استقامت! بگو شيرش را حلالم كند.
«چفيه اي به رنگ نور» 3
در مهر ماه سال 59 بين مدرسه و جبهه مانده بود، اما جبهه را آگاهانه انتخاب كرد با شروع جنگ در دلش غوغايي برپا شد. مدارس بازگشايي شدند و همه به كلاس رفتند او نيز از يك سو ميبايست به خواستة درونيش پاسخ بدهد و از سويي ديگر سر كلاس درس برود. براي اينكه پدر رامتقاعد كند تا به او رخصت رفتن به جبهه را بدهد، به بيانات حضرت امام در سال 42 استناد ميكرد كه فرمودهاند: «ياران من در گهوارهاند» و گريه ميكرد. وقتي به او گفتم: درسهايت واجبتر است، تو سن رفتن به جبهه را نداري، وضعيت جنگ نابسامان است؛ او اصرار در رفتن داشت. يك روز در حاليكه اشك از گونههايش سرازير بود خطاب به مادرم گفت: «مادر! مگر من از حضرت قاسم بالاترم؟» سكوتي بر اين فضا حاكم شد، و مادر كه قلبي سرشار از مهر حسين (ع) داشت اشكهايش جاري شد و سكوت كرد.
صبح روز اعزام در دلم غوغايي بود، ته دلم خالي شد، پس از بدرقهاش، به دبيرستان رفتم، آنجا هم آرام و قرار نداشتم. از دبير ادبيات اجازه گرفتم و همراه دوستم به محل اعزام يعني مسجد سيدالشهداء رفتيم. خانواده، دوستان، پدر بزرگ و مادر بزرگ پير، همه و همه جمع شده بودند ناگهان ديدم رضاي عزيز در حاليكه به لباس مقدس بسيج ملبس بود و چفيهاي به رنگ نور بر گردن داشت، از مسجد خارج شد، همه گريه ميكردند، انگار ميدانستيم ديدارمان به قيامت خواهد افتاد. در همين حال پدر با جعبهاي شيريني آمد و او را غرق بوسه كرد، گويي براي قاسم نوجوانش عروسي گرفته بود، مادر نيز در آنجا حضور داشت، اما حضوري خاموش و در بهتي عميق فرو رفته بود و جملة «مادر مگر از حضرت قاسم بالاترم؟» را در ذهنش مرور ميكرد؛ هدية خدا را به خدا هديه ميداد.
«شايد پدر هرگز برنگشت» 4
وقتي رضا دانش آموز كم سن و سالي بود، پدرش توسط ساواك دستگير و زنداني شده بود، وضع مالي آنها خوب بود از مدرسه خبر دادند كه رضا چند روزي است به مدرسه نميآيد، همه تعجب كردند چون صبح به قصد مدرسه كتابهايش را بر ميداشت و از خانه خارج ميشد، حالا معلوم شده بود كه او به مدرسه نميرود. عمويم موضوع را بررسي كرد متوجه شد كه رضا در اين مدت كارگري ميكرده است. رضا را به باد انتقاد گرفت وگفت: وضع مالي شما كه خيلي خوب است، عمويت هم كه هست، چرا رفته اي كارگري؟ ايشان در جواب گفتند: بله كاملاً درست است، اما من به آينده فكر ميكنم، شايد پدرم برنگردد، آيا وظيفة من نيست كه خانه را اداره كنم؟ پس بهتر است از حالا خودم را آماده كنم تا هيچ وقت دست نياز به طرف احدي دراز نكنم.
1 - به نقل از آقاي تقي افشاري پدر شهيد.
2 - به نقل از آقاي تقي افشاري پدر شهيد.
3 - به نقل از خانم مهين افشاري خواهر شهيد.
4 - به نقل از آقاي بختيار قاسمي از بستگان شهيد.