واگويه بسيار نغز و زيبا از سركار خانم زينب كرمي فرزند سردار شهيد احمد كرمي
تكههاي استخوان
به كوي ميپرستان هاي و هوئي تازه ميبينم
نماز عشق را خونين وضوئي تازه ميبينم
به صدق پير مستان، كــه در آيين ميخواران
شهادت را به مستي، آرزويي تازه ميبينم
بابا جان! ميدانم كه به خاطر مادربزرگ نبود و اگر اصرار ما نبود كه نام و نشاني از شما بيابيم، هرگز نميخواستي چند تكه استخوان پيكر پاكت هم پيدا شود. چون ميدانم شهداي مفقودالجسد دوست دارند با تأسي به مادرشان زهرا(س) ناپيدا بماند.
باباي عزيز! آن روز كه رفتي مرضيه سه ساله بود، درست همسن رقيه- دختر امام حسين(ع)- اما عزيز دلم! رقيهي امام حسين(ع) در خرابه شام سر بابايش را در بغل گرفت و با او درددلش را بازگو كرد و با او از بدي زمانه و مردمش صحبت كرد. اما تو كه سر نداشتي تا من و مرضيه در آغوش بگيريم و از محبتهاي مردم با تو سخن بگوئيم.
باباي غريبم! آن روز كه تو در كربلاي مهران در حال جان دادن بودي سرت به دامن مولايت حسين(ع) بود، اما در كربلاي حسين كسي نبود كه سر سالار شهيدان را در آغوش بگيرد.
بابا جان! آن روز كه تكههاي استخوانت آمد، همه مردم شهرمان و حتي ساير شهرها هم آمدند تا پيكرت را مشايعت كنند، ديدي كه چگونه دستها را سايهبان چشمها كرده و در سوگت ميگريستند. اما در كربلا كسي نبود پيكر بيسر مولايت را تشييع كند، كسي نبود كه طفلان حسين(ع) را دلداري دهد. آه بابا جان! دلم ميسوزد وقتي كه از مصيبتهاي وارده به حسين(ع) و ياران حسين(ع) ميگويم، بگذار كه قفل دلم همچنان بسته باشد، بگذار راز دل را بر صفحه كاغذ برملا نكنم.
بابا جان! نميداني در اين مدت كه نبودي چه بر سر ما گذشت، هر زمان كه لباس يا هديهاي براي ما ميآوردند ميگفتند: انشاءالله با آمدن بابايتان لباس نو بپوشيد.
ميگفتيم: پس كي ميشود از شر دلسوزيها خلاص شويم و راحت و آرام با پدرمان درددل كنيم.
بابا جان! هر زمان كه صحبت از اسراي دربند عراق ميآمد داغمان تازه ميشد، زماني كه پيكرهاي مطهر شهدا را تشييع ميكردند آرزويمان گل ميكرد، هر وقت كه نام تو را ميبردند ميگفتند: «يادش بخير»، جملهاي كه معمولاً براي مسافران به كار ميبردند.
بابا جان! مگر نه اينكه از آدم، عهد ازلي را ستاندند تا حسين(ع) را از سر خويش دوستتر داشته باشد، مگر نه اينكه گردنها را باريك آفريدند تا در مقتل كربلاي عشق آسانتر بريده شود. پدر جان! البته حق داري كه برنگردي چرا كه در وصيتنامهات گفتنيها را گفتهاي، گفتهاي كه راه حسين(ع) را ادامه دهيد و حسينگونه زندگي نماييد، گفتهاي كه هميشه پيامهاي شهدا را مطالعه كنيد و ببينيد از ملت ايران چه درخواستي كردهاند، آن را انجام دهيد و...
بابا جان! وقتي كه پيكر مطهرت نيامده بود، وقتي ميديدم فرزندان شهدا به گلزار ميروند و با پدرانشان سخن ميگويند، دلم ميگرفت. خصوصاً عصرهاي پنجشنبه. ميگفتم اي كاش من هم اثري از پدرم را داشتم و آنجا ميرفتم و راز دلم را با او ميگفتم. و حال، دلم براي خانوادههايي ميسوزد كه هنوز چشمهايشان در انتظار است كه يوسف گمشدهشان باز گردد.
قلم از وصف شهيد ياراي نوشتن نيست، ذهن را مدح شهيد ياراي تفكر نيست، اصلاً مگر خاك و بيمار ميتواند آسماني و پرنده را توصيف كند؟ باباي عزيز! آفرين به شما! آفرين به شماهايي كه ما را مفتخر به داشتن چنين پدراني نموديد و تا آخرين قطره خونتان سنگر اسلام را ترك نكرديد.
بابا جان! من با اطمينان ميگويم كه اين مردم همچنان به وصاياي شما عمل خواهند كرد و يار و ياور عزيزمان آيتالله خامنهاي خواهند بود و نخواهند گذاشت كه خون شما به هدر رود و امروز حضور گسترده آنها در اين مراسم گواه بر اين مدعاست. از اينكه نامهام را ميخواني تشكر ميكنم و از تو ميخواهم سلام مرا به سيدالشهدا و همه دوستان و همرزمان برساني. به اميد روزي كه شفاعت شما شامل حال ما گردد.
خداحافظ - دخترت زينب
زينب كرمي فرزند شهيد احمد كرمي
از شهرستان قروه