کد خبر : ۴۱۲۶۹۳
۱۳:۲۱

۱۳۹۶/۰۸/۰۲
طنز در جبهه

روایت طنز در جبهه از زبان آزاده علی سلطان پناهی

آقای سلطان پناهی از پادگان آموزشی شهید دستغیب می گوید ...


روایت طنز در جبهه از زبان آزاده علی سلطان پناهی

وقتی به پادگان آموزشی شهید دستغیب رفتیم ؛ من و پسر عمه ام بنام قدرت ملک زاده با هم بودیم . روز اول یک بشقاب رویی بزرگ برای صبحانه آش دادند ولی پسر عمه ما آش نمی خورد ؛ روزی كه صبحانه آش بود من سیری صبحانه میل می كردم .

خلاصه هفته اول گذشت ؛ رفتم برای صبحانه دو نفرمان آش گرفتم ؛ با تعجب دیدم آش را از من گرفت و خورد ؛ بعد هم گفت : « آخرش باید هر كوفتی دادند ؛ بخورم كه نمیرم » .

هر روز كه آش داشتیم زیر یک درختی می نشستیم و پس از خوردن ؛ نوبتی بشقابها را می شستیم . بعد از چند روز متوجه شدم كه وقتی نوبت او می شود ظرف را تحویل نمی دهد . فردا رفتم و پس از خوردن آش او را تعقیب كردم و دیدم که ظرف را بالای درخت می گذارد .

از آن موقع مجبور بودم ظرفهای او را از بالای درخت پایین بیاورم و به همراه ظرف خودم بشویم البته ظرف شستن را خدا برای امروز یادم داد كه بتوانم جلوی زنم در ظرف شستن سرافراز بیرون بیایم .




روایت طنز در جبهه از زبان آزاده علی سلطان پناهیراوی : آزاده علی سلطان پناهی







منبع : بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه