واگويه اي نغز و زيبا از زبان خانم شتاو غريبي دختر شهيد شكور غريبي
مهمان سجاده
خدايا! زبانم را رها كن كه با پدر سخن بگويد، واژهها را ياري كن تا بيايند و جملهها را با درد و عاطفه عجين ساز، تا بگويند و بگريند. قلبها را بنوازند تا بنويسند، عبارتي از درد، از سوختن، از ناله، از غم، پدرم! سلام، سلامي از عشق، از اشتياق، سلامي به گرمي محبت و به روشنايي نور به تو، به تو اي ستاره شبهاي تاريك من! به تو، به تو اي نقطه عروج چشمهاي خون گرفته كودكي يتيم! پدر جان! باور نميكردم يتيمي تا اين حد سخت باشد، نميدانستم يتيمي دردي است كه حتي سنگ را هم ميشكند، نميدانستم آهي كه از سينه كودك يتيمي برميخيزد چقدر سنگين است. پدر جان! اي مهمان سجاده نمازهاي سبز من! بي تو ديگر خانه گرمايي ندارد، سرد است و سوزناك، بي تو ديگر ماهيان سرخ حوض غم گرفتهي حياطمان نميخندند، بي تو ديگر سايه درختهاي خانه صفايي ندارد، بي تو شبهاي شوق آلوده تاريك هستند و اندوهگين. پدر عزيز! وقتي پيشانيام را بر سجده طاعت ميسايم تو را ميخوانم و وقتي دستهاي كوچكم را به رسم دعا ميافرازم تو را ميگويم، تو را ميخواهم، ميگويم اي خدا! چرا پدرم نميآيد! چرا فرخندهترين واژهي خوشبختيام نميآيد؟ خدايا! چرا زندگي سردم را با خورشيد حضورش گرما نميدهد؟ چرا نميآيد با دستهاي مهربان خود غبار تنهايي و مصيبت را از چهره من بزدايد؟ چرا ديگر گوشم ميزبان صداي زيبايش نميشود؟ چرا و چرا؟
پدر جان! اگر چه تو نميآيي، اما پرتو حضورت همه جا جاريست، در صحنه آينهي غبار گرفته طاقچهاي كوچك در روي گلهاي پارچهاي غمگين و در واژه واژهي كتابهاي درسيام.
پدر جان! تو بزرگي، تو در مافوقهاي واژهي من قرار داري، تو دريايي و قلم من قطرهاي ناچيز، تو معني پروازي سرخ هستي، تو كبوتر خانهي نوري، تو نگاه آبي دريايي، تو پاكي، تو را ستارهها ميشناسند! تو را اقيانوسها ميدانند! تو را آسمانها ميبينند! تو مفهوم شجاعتي، تو پاسدار ايماني، تو اسطورهي سبز زيستن و سرخ رفتني، تو مجاهد ميدان تقوايي.
پدر جان! اگر چه نميآيي و مرا نمينوازي اما باز دوستت دارم، باز كه ميگويم نه حالا، بلكه تا قيامت تا آن سوي مرزهاي بودن. پدر جان! اگر تو به اين راه نميرفتي و اين مقام رفيع را تصاحب نميكردي من هم نبودم، گر چه وجود فيزيكي داشتم اما از دل ميمردم، بي شهيدان يعني دلمردگي، بي شهيدان يعني غفلت، يعني نابودي.
شتاو غريبي فرزند شهيد شكور غريبي
از شهرستان سنندج