نگاهي به زندگي و خاطراتي از معلم شهيد ناصر بهرامي
![](/files/fa/news/1395/10/13/54662_186.jpg)
او در اولين روز زمستان سال 1338 در خانوادهاي متدين از اهالي روستاي «دزلي»[1] پا به دنيا گذاشت. تحصيلات دورة ابتدايي را در مدرسه روستا به پايان برد و براي دورة راهنمايي به سروآباد رفت. شهيد ناصر بهرامي براي ادامة تحصيل دانشسراي مقدماتي را انتخاب كرد و وارد شهر سنندج شد. ديپلم دورة متوسطهاش را از همان دانشسرا اخذ نمود و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. او در اين مقطع، به منظور اداء دين خود به مردم پاك و محروم آن سامان، به روستاي زادگاه خود برگشت و به عنوان آموزگار خود را در خدمت دانشآموزان آنجا قرار داد. پس از مدتي، خدمتش را در كسوت مربي ورزش، در مدارس روستا و شهر مريوان ادامه داد. شهيد بهرامي خود اهل ورزش بود و آن را وسيلهاي براي طهارت روح جوانان ميدانست و آنان را پيوسته به ورزش كردن تشويق مينمود. پدرش در چهاردهم شهريور ماه سال 1364 بر اثر گلولهباران روستاي دزلي توسط عراقيها شهيد شد و خود نيز پنج ماه پس از شهادت پدر، در چهاردهم شهريور ماه 1364، بر اثر بمباران هواپيماهاي عراقي، به شهادت رسيد. از اين شهيد عزيز، فرزندي پسر به يادگار مانده است.
صدقه...
سال 56 بود. همسرم به سختي بيمار شده بود و امكان مداواي او در مريوان نبود. به ناچار تصميم گرفتيم او را به سنندج ببريم. ناصر وقتي كه از قصدمان باخبر شد، به خانة ما آمد و گفت: با ماشين من برويد تا يك وقت در راه به مشكل برنخوريد. قبول نكردم، ولي او با اصرار زياد، سوئيچ ماشين را گذاشت و رفت. بهرحال با ماشين پيكان ناصر به سنندج رفتيم. در آنجا همسرم را بستري كردم و مشغول مداواي او شدم. يكي از روزها با ماشين از خيابان ميگذشتم كه رانندهاي از پشت به من زد و چراغ راهنماي ماشينم را شكست. خيلي ناراحت شدم. آخر ماشين امانت بود و من پيش ناصر شرمنده ميشدم. رانندة ماشين كه مقصر بود، پياده شد و ضمن عذرخواهي، هزار تومان بابت خسارت چراغ راهنما، به من داد و رفت. من كه چيزي از قيمت قطعات ماشين نميدانستم، مبلغ را گرفتم و بعد كه به مريوان برگشتم، جريان تصادف و خسارت ماشين را براي ناصر تعريف كردم. او وقتي جريان را شنيد، خيلي ناراحت شد و گفت: عمو جان! قيمت چراغ راهنماي ماشين همهاش پنجاه تومان است. اما شما هزار تومان از آن رانندة بيچاره گرفتهايد. گفتم: من كه نميدانستم، قيمت چراغ راهنما چقدر بوده تازه اين مبلغ را آن راننده، خودش با رضايت داد. ناصر توضيحاتم را كه شنيد درآمد كه: من فقط پنجاه تومان از اين پول را برميدارم. بقيهاش مال من نيست. شما باقي اين پول را، از طرف آن راننده صدقه بده. تا هم خدا از گناه ما بگذرد و هم ماشين آن بنده خدا، از بلا حفظ بشود.[2]
در بخشش پيشقدم بود.
يك وقت، كسي از بستگان ما، در مضيقة شديد مالي قرار داشت و كاري هم نميتوانست بكند. تنها منبع درآمدش گاو شيردهي بود كه خرج زندگياش را ميداد. ولي آن هم از بد روزگار، مريض شد و مرد. بيچاره گاوشان كه سَقَط شد، اوضاع زندگي، بدتر از قبل، يقهاش را گرفت و حسابي درماندهاش كرد. افراد فاميل وقتي حال و روزش را ديدند، به فكرشان زد كه راهي براي كمك به او پيدا بكنند. در ميان بستگان، ناصر ـ پسرم ـ پيشنهاد داد؛ هـركس كه از دستش بـرميآيد، يك رأس دام ـ حالا گوسفندي يا بز شيردهي ـ به عنوان هديه كمكش كند، تا بلكه گرهاش باز بشود. آنها كه ميتوانستند، پيشنهاد ناصر را قبول كردند. خودش هم به خانه رفت و بز شيردهي را به آن فاميل گرفتار بخشيد. بقيه هم به او نگاه كردند و تا جايي كه امكانش بود، به داد آن آدم گرفتار رسيدند.[3]
سال 62، مريوان آماج حملات هوايي دشمن بعثي بود و مردم بيپناه، مظلومانه شهيد ميشدند. در يكي از حملههاي هوايي، هواپيماهاي عراقي چند بار در آسمان شهر پيدايشان شد و سر و صدايشان، مردم را به وحشت انداخت. جماعت وقتي اوضاع را اينطور ديدند، هر كدامشان در تلاش بودند تا جاي امني پيدا كنند و جانشان را درببرند. با اين وضعيت، مريوان نزديك بود كه كاملاً از سكنه خالي بشود و اين اصلاً به صلاح نبود. خانوادة ناصر هم، مثل بقية مردم، قصد داشتند از شهر خارج بشوند و گوشهاي براي خودشان پيدا بكنند. در همين اثناء، ناگهان ناصر به ياد همساية خودشان افتاد. خانوادة مرحوم امير وطني، افسر ارتش كه در جبهه بود و خانوادهاش در مريوان تنها بودند. ناصر به منزل آنها رفت. آنجا فهميد كه دخترشان در مدرسه است و مادرش خيلي نگران دخترش بود. ناصر خودش به مدرسه رفت و دختر امير وطني را به خانه آورد و گفت: اگر اين خانواده با ما به خارج شهر نيايند، من هم از اينجا تكان نميخورم. خلاصه ما هم به خانه آن مرحوم رفتيم و همسرشان را، با اصرار راضي كرديم تا با ما به يكي از روستاهاي اطراف مريوان بيايند.[4]