نگاهي به زندگي و خاطرات شهيد فرهنگي ابراهيم باباحاجياني
شهيد ابراهيم باباحاجياني
روز دوازدهم خرداد ماه هزار و سيصد و بيست و هشت در شهر سنندج متولد شد. پس از پشت سر گذاشتن سالهاي دبستان و دبيرستان، در سال 1349 ديپلم رياضياش را از دبيرستان «هدايت» سنندج اخذ كرد و در سال 1350 براي گذراندن دورة سربازي، وارد سپاه دانش شد و دو سال خدمتش را، در روستاهاي دوردست مريوان به پايان رساند. او در سال 1352 به استخدام رسمي آموزش و پرورش درآمد و هشت سال از بهترين سالهاي عمرش را صرف تعليم و تربيت دانشآموزان كرد. ازدواج وي در سال 1357 انجام گرفت و صاحب يك فرزند پسر شد. تابستان سال 1360 بود كه طي ابلاغي، مأموريت يافت، در دورة كارآموزي آموزش معلمان در تهران شركت كند. به همين منظور، روز 27 مرداد سال 1360، همراه خانوادهاش عازم مريوان شد تا از كيفيت اين مأموريت، اطلاع بيشتري كسب كند. در ميانة راه، نزديك ارتفاعات «آرندان»[1] مينيبوس حامل آنها، به دليل درگيري ميان نيروهاي جمهوري اسلامي و عوامل ضدانقلاب، مجبور به توقف شد. به دنبال توقف اجباري ماشين، شهيد باباحاجياني از آن خارج شد، ليكن هنگام خروج از مينيبوس، مورد اصابت گلولههاي گروهك ضدانقلاب قرار گرفت و در حالي كه فرزندش ـ اسعد ـ را در آغوش داشت، به شهادت رسيد.
آخرين تبسم
آن روز براي مأموريت ابراهيم، همراه او بودم و به اتفاق فرزند شيرخوارم، با هم به مريوان ميرفتيم. مينيبوس گردنة آرندان را به زحمت پشت سر ميگذاشت و پيش ميرفت.
هوا گرم بود و پسرم ـ اسعد ـ داخل ماشين بيتابي ميكرد. ابراهيم بچه را بغل كرده بود و مدام نوازشش ميداد تا آرامش كند. با اين وضعيت داخل مينيبوس نشسته بوديم كه ناگهان صداي رگبار گلوله، همه را مضطرب و ترسان كرد. ماشين به ناچار در نزديكي روستاي آرندان ايستاد و مسافرين پياده شدند. هركي را كه ميديدي، به طرفي ميدويد و دنبال جانپناه ميگشت. من و ابراهيم هم مثل بقيه دلهره داشتيم و ميخواستيم خودمان را به جاي امني برسانيم. يك لحظه نگاهم به او افتاد. ديدم انگار در اين دنيا نيست. نميدانم به چه فكري فرو رفته بود. به او گفتم: پياده شويم و گوشهاي پناه بگيريم تا بلكه تيراندازي تمام بشود. با حرف من، ابراهيم به خودش آمد. اسعد را محكم در بغل گرفت و با هم از مينيبوس پياده شديم. بوي باروت همهجا را پر كرده بود. صداي رگبار گلولههاي تفنگ و مسلسل، يك لحظه قطع نميشد و لحظه به لحظه درگيري بيشتر ميشد. ابراهيم اسعد را در بغل داشت و مرا به جلو فرستاده بود و خودش هم از پشت سر ميآمد.
در اين وضعيت خطرناك بوديم كه ناگهان صدايي شبيه «آه» از پشت سرم بلند شد و مرا سر جايم ميخكوب كرد.
بياختيار به عقب برگشتم. ابراهيم در حالي كه اسعد را در آغوش داشت، حيران و رنگپريده، روي زمين زانو زده بود. داشتم نگاهش ميكردم كه خيلي آرام روي زمين دراز كشيد و نفسش بند آمد. باورم نميشد. آخر همه چيز در يك لحظه اتفاق افتاده بود. در حالي كه فرياد ميكشيدم و به سر و رويم ميزدم، كنارش رفتم. ولي ابراهيم اصلاً صداي مرا نميشنيد. انگار به خواب عميقي فرو رفته بود و مرا با خاطرة خندههاي زيباي خودش، در آن آخرين لحظههاي عمر، تنها گذاشته و براي هميشه رفته بود.[2]
عصاي دستم بود.
پسرم اسعد تازه به دنيا آمده بود و شبها خيلي بيتابي ميكرد. هر شب چندبار براي رسيدگي به او بيدار ميشدم. در همة اين شببيداريها، ابراهيم هم كنارم مينشست و كمكم ميكرد. تازه به من ميگفت: تو برو بخواب، من مواظب بچه هستم، اگر بيدار شد خودم ميخوابانمش. معمولاً با اصرار و مهرباني، متقاعدم ميكرد و خودش براي مراقبت از اسعد بيدار ميماند.2
نواي قرآن
در طول زندگي مشترك و كوتاهمان، هر روز صبح با صداي تلاوت قرآن او از خواب بيدار ميشدم. چهرهاش موقع خواندن قرآن، ديدني بود. چنان در قرآن غرق ميشد كه متوجة اطرافش نبود. يك روز از او پرسيدم: ابراهيم چرا تو هميشه صبحهاي زود قرآن ميخواني؟ وقتهاي ديگر روز هم ميتواني اين كار را بكني. در جوابم گفت: ياد خدا در اول روز، آرامش خاصي به آدم ميدهد و باعث ميشود كه همه كارهاي آدم در طول روز، به خاطر خدا و براي جلب رضاي او انجام شود.3
مهر مادر و فرزندي
ابراهيم خيلي مهربان بود. مخصوصاً نسبت به مادر و خانوادهام. من كه پدر نداشتم، بعد از ازدواج، از اين كه ناچار بودم خانوادهام، مخصوصاً مادرم را ترك كنم، دلتنگ و ناراحت بودم. ابراهيم متوجه ناراحتيام شده بود، يك روز به من گفت: فاطمه! مادر تو، مادر من هم هست. خوب نيست كه من شوهر تو باشم و در اين شهر زندگي كنم و آن وقت مادر و خواهرت، جدا از ما، در خانة ديگري سر كنند. من نميگذارم. آنها بايد بيايند پيش ما و با هم زندگي كنيم. حرفش را كه شنيدم، مات و مبهوت ماندم و گفتم: ولي اين كار شدني نيست. جوابم داد: من اين كار را ميكنم. تو فقط مادر و خواهرت را راضي كن، بقيهاش با من. و از آن به بعد، آنها با اصرار و پافشاري زياد من و ابراهيم، آمدند پيش ما و با هم زندگي ميكرديم. ابراهيم از اين موضوع خيلي خوشحال بود. احترام زيادي به مادرم ميگذاشت و دوستش داشت. دوستي آنها به قدري بود كه مادر بيچارهام، يك ماه بعد از شهادت ابراهيم، از غصة دورياش دق كرد و به او ملحق شد.[3]