نگرشي به زندگينامه و خاطرات شهيد فرهنگي محمد صالح اسماعيلي
شهيد محمدصالح اسماعيلي
اولين روز از مهرماه سال 1322 بود كه در روستاي «ماموخ» از توابع «حسينآباد» سنندج ديده به جهان گشود. سالهاي كودكياش را در محيط پاك و باصفاي روستا سپري كرد و تحصيلات ابتدايياش را در همانجا به پايان برد. محمدصالح به خاطر تنگناهاي مالي خانواده، از ادامة تحصيل بازماند و از آن پس در امور كشاورزي به ياري پدر شتافت. بعدها در ادارة آموزش و پرورش، به عنوان سرايدار كاخ جوانان سنندج استخدام شد. اما از آن جايي كه روحية مذهبي او با برنامهها و فعاليتهاي كاخ جوانان، در سالهاي حاكميت پهلوي و فساد و بيبندوباري آن سازگار نبود، انتقال به محل ديگري را براي خدمت درخواست كرد. به دنبال اين خواسته، او را به ادارة تربيت بدني منتقل كردند.
پس از مدتي انجام وظيفه در اين محل، به ادارة كل آموزش و پرورش استان كردستان انتقال يافت و در آنجا به عنوان نگهبان مشغول به كار شد.
شهيد اسماعيلي با آغاز قيام ملت ايران به رهبري امام خميني (ره) عليه رژيم فاسد و مستبد شاهنشاهي، به رود پرخروش انقلاب پيوست و با حضور فعالانه در صفوف فشرده مردم و راهپيماييهاي خياباني، دين خود را به انقلاب اسلامي اداء كرد. پس از پيروزي انقلاب و شكلگيري نظام اسلامي، تحركات موذيانه گروهكهاي ضدانقلاب در برخي نقاط كشور و از جمله كردستان آغاز شد و مردم اين خطه از توطئههاي مزدوران بيگانه بينصيب نماندند. باورهاي عميق ديني و علاقه شديد اين شهيد به انقلاب اسلامي و ارزشهاي آن، او را روياروي دشمنان انقلاب و نظام اسلامي قرار داد.
مقابله با گروهكهاي مسلح كه آن روزها بر شهرهاي كردستان و به ويژه سنندج مسلط بودند، بر آنها گران آمد. لذا محمدصالح را دستگير و مدتي زنداني كردند. او را در اين فاصله كه با فصل زمستان مصادف بود، زير شكنجههاي ددمنشانه قرار دادند. آنها براي اين كه از شهيد اعتراف بگيرند، يكبار در هواي سرد زمستان، او را داخل حوض آب انداختند. تا جايي كه تمام بدن محمدصالح از سوز سرما، يخ زده بود و عذاب ميكشيد. اما مقاومت او شكسته نشد و كلمهاي بر زبان نياورد. ضدانقلاب به ناچار، او را از سنندج به روستاي «كيلانه»[1] منتقل كردند و همچنان زير شكنجههاي وحشيانه قرار دادند. ماهيچههاي پايش را شكافتند و روي آن نمك پاشيدند، ناخنهاي پايش را كشيدند و از درخت آويزانش كردند، بلكه او به حرف بيايد و اطلاعاتي به آنها بدهد. اما همچنان استقامت ميورزيد. سرانجام دشمن كه از مقاومت او مستأصل شده بود، اعلام كرد كه «يا اعدام ميشود و يا در قبال پرداخت فلان مبلغ آزادش ميكنيم.» خانواده شهيد با فروختن منزل مسكوني خود، وجه تعيين شده از سوي ضدانقلاب را تأمين و محمدصالح را از چنگالشان آزاد كردند. شهيد كه ديگر از عمق جان با ماهيت پليد و خوي ددمنش اين محاربان با خدا آشنا شده بود، بعد از آزادي، با عزمي جزمتر به مبارزة خويش عليه آنان ادامه داد و با عضويت در سازمان پيشمرگان مسلمان كُرد، مبارزة خود را وارد مرحلة جديدي كرد. ارادة راسخ محمدصالح در اين مبارزة بيامان، دشمنان او را به تنگ آورده بود و خشم آنان را بيش از پيش عليه او برانگيخت. سرانجام نيز براي از ميان بردن اين مجاهد في سبيل الله، زبونانه به ترور متوسل شدند و پس از يكبار ترور نافرجام، عاقبت در روز دوازدهم خرداد سال هزار و سيصد و شصت و دو، او را در نزديكي خانهاش، ناجوانمردانه شهيد كردند.
نترسيم...
اول هر ماه وقتي حقوقش را ميگرفت، به بازار ميرفت و مقداري مايحتاج اوليه زندگي را ميخريد و به «كاني كوزله»[2] براي چند تا خانوادة فقيري كه ميشناخت ميبرد. يك بار به او گفتم: محمدصالح! بذل و بخشش هم حدي دارد. تو به زحمت ميتواني خانوادة خودت را اداره كني، آن وقت بيشتر حقوقت را به اين و آن ميبخشي! كمي هم رعايت حال ما را بكن. در جوابم گفت: ما نبايد از انفاق كردن بترسيم. مهم اين است كه بتوانيم دل اين نيازمندان را شاد كنيم. خداوند ارحمالراحمين است.[3]
آرامش
يك روز محمدصالح به خانه آمد و گفت: سعادت! آماده شو برويم كه ميخواهم جايي را به تو نشان بدهم. خيلي خوشحال شدم. با خودم گفتم حتماً خانة جديدي خريده و ميخواهد غافلگيرم كند. بدون آن كه بدانم كجا ميرويم، با او راه افتادم. در بين راه كنجكاوي نگذاشت كه بيشتر از آن ساكت بمانم. سكوتم را شكستم و پرسيدم: مرا كجا ميبري؟ گفت: يك جاي خوب. جايي كه به من آرامش ميدهد. در فكر بودم كه چنين جايي كجاست كه خودم را مقابل «بهشت محمدي s» ديدم. با تعجب پرسيدم: چرا مرا اينجا آوردهاي؟ گفت: سعادت! اينجا را خيلي دوست دارم. نميدانم چرا وقتي به اينجا ميآيم، دلم آرام ميشود. چيزي از اين جريان نگذشته بود كه شهيد شد و به قول خودش؛ به آرامش ابدي رسيد.[4]
نحوه شهادت
آن روز در خانه نشسته بودم كه با صداي تيراندازي از جا پريدم. صدا خيلي نزديك بود. فوراً بيرون رفتم تا ببينم باز چه خبري شده. همين كه به كوچه رفتم، با ناباوري ديدم كه برادرم تير خورده و روي زمين افتاده. به طرفش دويدم. كنارش نشستم و سرش را روي پاهايم گذاشتم. صدايش كردم، چندبار تكانش دادم، ولي او حرفي نزد. ديدم نفسش تمام شده است. نگاهي به كوچه انداختم كه دو نفر را ديدم هراسان در حال فرار كردن هستند. بلافاصله دنبالشان دويدم كه ناگهان عدهاي پيدا شدند و دورهام كردند و با داد و فرياد گفتند: آنها نبودند، آنها شليك نكردند، تيراندازي از جاي ديگري بود... تا به خودم آمدم آن دو نفر فرار كرده بودند... آن عده آدم، مأموريت داشتند كه آن دو نفر را فراري بدهند. ولي بعدها، آن دو نفر دستگير شدند و به سزاي عمل خود رسيدند.[5]