خاطراتي از دانش آموز شهيد شكرالله كريمي
|
شهيد: شكرالله كريمي |
تاريخ تولد: 21/9/1341 | |
تاريخ شهادت: 7/7/57 | |
محل شهادت: سنندج |
«روياي صادق»1
يكي از ويژگيهاي بسيار استثنايي شكرالله خوابهاي بود كه ميديد، هر خوابي را كه ميديد، تعبيري روشن داشت. يك روز گفت: مادر! ديشب خواب ديدم كه عروسي داريم. من خيلي ترسيدم، گفتم: اين حرف را نزن! اين كه تو ديدهاي خواب است من نگران تعبير خواب شكرالله بودم، تا اينكه عصر همان روز برادرم آمد و گفت: عروسي داريم شما هم بيايد. خيالم راحت شد و ديدم كه خوابش مطابق با واقع بوده است.
يك پسرم سرباز بود، مدتها بود كه از او بي خبر بوديم، شكرالله صبح از خواب بيدار شد و گفت: مادر در خواب ديدم كه امروز برادرم چهار قطعه عكس خودش را براي ما ميفرستد. خيلي به حرفش توجه نكردم، گفتم: برادرش را خيلي دوست دارد و چون مرتب به ياد اوست خوابش را ميبيند، اما فرداي آن روز ديدم كه يكي از دوستان فرزندم آمد و چهار قطعه عكس او را براي ما آورده است آنگاه بر حيرت و تعجب ما افزوده شد. روز سوم گفت: مادر خواب ديدم برايم انگور آوردهايد خدا شاهد است به محض اين كه صحبتش تمام شد، زنگ منزل به صدا در آمد در را باز كردم ديدم برادرزادهام است با يك نايلون پر از انگور، پشت در ايستاده است بعد از آن هميشه ميگفتم: خوب، شكرالله خبر جديد چي داري؟
«آخرين عكس»1
اين عكس كه بعد از شهادتش مورد استفاده قرار گرفت، آخرين عكس پسرم است. شكرالله كلاس سوم راهنمايي بود، در مدرسه به او گفته بودند كه بايد شش قطعه عكس جديد بياوري و حق نداري دوباره نگاتيو ظاهر كني، وقتي به منزل آمد، خيلي ناراحت بود، گفت: مادر! عكس جديد ميخواهند، چكار كنم؟ گفتم: نگران نباش! خوب عكس بگير! لباس مناسب نداشت، رفتيم از يك مغازة آشنا يك دست كت و شلوار براي او كرايه كرديم، بردمش عكاسي پس از اين كه عكسش را گرفتند كت و شلوار را پس دادم، اين عكس در حقيقت آخرين عكس شكرالله است. سرش به شدت گرم مبارزه با حكومت طاغوت بود، مرتب مشغول بود، من از خيلي كارهايش سر در نميآوردم. روز قبل از شهادتش يكي از آشنايان كه در ژاندارمري خدمت ميكرد، گفت: اين پسر شما هر شب، پرچمي در دست ميگيرد و جلوي تظاهركنندگان راه ميافتد، گفتم: خوب! حتماً براي عقيدهاش مبارزه ميكند. در روز شهادتش ناهار نخورده بود، خيلي به او اصرار كرديم ناهار بخورد، گفت: چيزي نياز دارم ميروم ميخرم و بر ميگردم. رفت و اما ديگر بر نگشت.
«حجب و حيا»1
شغل من چوب بري بود، بيشهاي در سقز خريده بودم و مدتي بود كه مشغول قطع كردن درختان آن بودم، شكرالله را همراه خودم بردم تا كمكم كند. براي ناهار مقداري كره برده بوديم. سفره را باز كرديم و مشغول ناهار خوردن شديم. كره كم بود، من نخوردم و عمداً آن را گذاشتم كه شكر الله بخورد، اما او هم نخورد. بعد از ناهار گفتم: پسرم چرا كره نخوردي؟ گفت: پدر جان! خيلي دوست داشتم، از آن بخورم، ولي وقتي ديدم تو به آن لب نزدي من هم خجالت كشيدم.