خاطراتي از دانش آموز شهيد فريدون عذيري
شهيد: فريدون(حسين) عذيري | |
تاريخ تولد: 9/3/ 1347 | |
تاريخ شهادت: 10/11/65 | |
محل شهادت: كربلاي 5 |
لبخند1
فريدون عاشق جبهه وجنگ بود، تمام فكر و ذكرش حضور در كنار رزمندگان بود، ايامي كه در منطقة جنگي نبود، احساس غربت ميكرد. مدتي بود كه از جبهه برگشته بود اما مرغ دلش در عشق جبهه پرپر ميزد، حال وهواي عجيبي داشت، يك روز با هم به مدرسه رفتيم، در بين راه فقط از جنگ و جهاد و جبهه صحبت كرد. من هم گفتم: ببين فريدون! جنگ و جبهه جايگاهي دارد و علم و تحصيل ومدرسه هم جايگاه خاص خود را دارد. ما بايد با خواندن درس الگو و نمونه باشيم، خطابهاي طولاني ايراد كردم، هنگامي كه من داد سخن ميدادم فريدون ساكت بود وقتي سخنانم تمام شد، نگاهي به او انداختم، لبخندي زد وگفت: خوب! برايم سنگين بود، لحظهاي انديشيدم معني لبخند ايشان را فهميدم و احساس كردم دارد به من ميگويد: عزيزم! تو از مردودين جبهه هستي، ما را با تو چكار. هر وقت نام شهيد غديري را ميشنوم و يا يادي از او ميكنم، آن لبخندش را در برابر خود مجسم ميبينم.
من را حسين صدا كنيد1
نامش فريدون بود، اما به اين اسم علاقهاي نداشت در جزيرة مجنون از بچه ها خواست او را حسين صدا بزنند، از آن به بعد اسمش شد حسين و چون ستارهاي در آسمان جبهه ميدرخشيد، همه دوستش داشتند به قول بچه ها، بوي شهادت ميداد و هر كس حسين را ميديد از او شفاعت نامه ميگرفت. بسيار با هم صميمي شده بوديم، در يك سنگر بوديم، شبي از شبهاي نيمه تاريك مجنون، از خواب بيدار شدم، در تاريك و روشن سنگر متوجه شدم كه، تخت حسين خاليست، به آرامي از سنگر بيرون آمدم و به جستجوي او پرداختم، صداي گريهاي آرام، از داخل سنگر اجتماعات توجهم را جلب كرد، سعي كردم بدون جلب توجه ديگران وارد سنگر شوم، داخل سنگر شدم، تاريكي مطلق حكمفرما بود، اما صداي حسين را شناختم. زار زار گريه ميكرد و از درگاه پروردگار طلب آمرزش و بخشش ميكرد، به حال زار خود گريستم وقبل از اينكه مناجات حسين به پايان برسد به داخل سنگر برگشتم. شب بعد هم، به هواي شنيدن ناله هاي پر سوز و گداز حسين بيدار شدم،اما گويي او پي برده بود كه شب قبل كسي مراقبش بوده، جايش را تغيير داده بود، جستجو نتيجه اي نداد و محل اقامة نماز شب حسين را پيدا نكردم. چند شب از اين ماجرا گذشت، از حسين پرسيدم كه مؤمن تا كي ميخواهي مخفي شوي وتنها فيض ببري؟ حسين به فكر فرو رفت، مطمئن بودم كه متوجه منظورم شده و با اين سكوت ميخواهد بگويد: اگر قرار باشد كه من به همه بگويم كجا ميروم و چه كار مي كنم، آيا تو مي تواني ذرهاي خلوص در آن عبادت پيدا كني؟
«اينك در انتظار فوز عظيم شهادتم»1
آخرين باري كه به مرخصي آمد چند روزي پيش ما بود در حقيقت، براي خداحافظي ابدي و طلب حلاليـّت آمده بود. در تلاش وتكاپو بود و آرام و قرار نداشت، براي برگشتن لحظه شماري ميكرد، يكي از دوستانش به او پيشنهاد كرد كه به جبهة غرب برگردد، حسين با قاطعيـّت گفت: «من بايد به جنوب برگردم و كارم را به اتمام برسانم» گويي در طلب گمشده اي بود؛ همه تلاشهايش هم براي آن بود. مدتي كه در منزل بود مرتب مشغول نوشتن نامه بود، از محتواي نامه ها اطلاع نداشتيم، اين نامه ها را به يكي از دوستانش داده بود و به او سفارش كرده بود كه پس از شهادتش به صاحبانشان برساند. در اين نامه ها به صراحت از شهادت خود سخن گفته بود و خبر داده بود كه بزودي قالب تن را براي رسيدن به حيّ داور خواهد شكست. چهرة نوراني حسين، خبر از رازي بزرگ ميداد و سرانجام زيباي او را تفسير مي كرد. قبل از حركت و برگشتن به منطقه، به يكي از دوستانش گفته بود: « به بچه ها بگو به سوي ميدانهاي نبرد بشتابند و بيش از اين منتظر نباشند!» در آغاز دفترش نوشته بود «پروردگارا! تو را بخاطر توفيق حضور در لشكر مهدي (عج) شكر ميگويم و اينك در انتظار فوز عظيم شهادتم. »