خاطرات
دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۸
سيد رئوف قادريان بسيار رئوف و مهربان بود خشمگين نمي‌شد همواره لبخند زيبائي بر لبانش نقش بسته بود كمتر حرف مي‌زد و بيشتر گوش مي‌داد ...
نويد شاهد كردستان:


شهيد سيد رئوف قادريان


«رئوف و مهربان بود»

سيد رئوف قادريان بسيار رئوف و مهربان بود خشمگين نمي‌شد همواره لبخند زيبائي بر لبانش نقش بسته بود كمتر حرف مي‌زد و بيشتر گوش مي‌داد و در بيشتر مواقع در پاسخ بسياري از حرفها با لبخندي ملايم پيام خود را به مخاطب مي‌رساند در تابستـان سال 74 حدوداً چهار ماه قبل از شهادت توفيق يافتم به همراه شهيد سيد رئوف و چند نفر از دوستان شهيد سفر كنم يك روز همسفر و هم‌صحبت ايشان بودم در آن سفر بعضي از دوستان با وي شوخي مي‌كردند و به او مي‌گفتند چهره‌ات نوراني شده است نكند مي‌خواهيد شهيد شويد او با آن تبسم هميشگي‌اش لبخندي مي‌زد و چيزي نمي‌گفت و براستي شهادت را در سيمايش مي‌توان ديد و از قضا در اواخر آبان ماه همان سال با وجود اينكه بازنشسته شده بود مجدداً به صورت افتخاري با سپاه همكاري مي‌كرد و به شهادت رسيد و جاودانه شد.[1]

«ميلاد»

از قبل به نامادريم كه باردار بود وصيت كرده بود اگر من شهيد شدم و بچه پسر بود نام او را ميلاد بگذاريد تا مرگ مرا فراموش كنيد مدت زيادي طول نكشيد به شهادت رسيد و يك هفته بعد پس از شهادتش بچه به دنيا آمد و اطرافيان با عمل به وصيت پدر او را ميلاد نام نهادند.[2]

«آخرين مأموريت»

سال1374 بازنشسته شده بودند مردم بانه خود را براي استقبال از آقاي هاشمي رفسنجاني رئيس جمهور آماده مي‌كردند گروهكها به داخل خاك كشور نفوذ كرده بودند و قصد ايجاد ناامني در منطقه را داشتند با وجود چندين سال تجربه خدمت و آشنائي با منطقه مي‌توانست راهنما و كمك خوبي براي نيروهاي غيربومي سپاه باشند به همين دليل مجدداً سلاح به دوش گرفته بود و به همراه رزمندگان سپاه اسلام فعاليت مي‌كرد بعدازظهر آن روز گفته بودند من مأموريت دارم و ممكن است شب برنگردم صبح زود روز بعد با صداي چندين خودرو كه داخل كوچه آمده بودند از خواب بيدار شديم تمامي خودروها متعلق به سپاه بودند تا رسيدن ما به دم درب همه آنها محل را ترك كرده بودند انگار به دل همه برات شده بود قرار است اتفاقي بيافتد مادرم سراسيمه گوشي تلفن را برداشت و با سپاه تماس گرفت تلفنچي گوشي را برداشت وگفت ناراحت نباشيد سيدرئوف تير خورده است خود را به بيمارستان رساندم غرق درخون بيهوش افتاده بود پزشكان دستور انتقال اورا صادر كردند و سريع به بيمارستان امام خميني تبريز انتقال داده شد پس از يك هفته بستري مدام به ما مي‌گفتند حالش خوب است و بزودي ترخيص مي‌شود و ما براي آمدنش لحظه‌شماري مي‌كرديم و حتي برايش تخت گذاشته بوديم تا پس از بازگشت روي آن استراحت كنند اما به ناگاه خبر شهادتش را شنيديم لحظه انتظار به سرآمد و براي هميشه ما را تنها گذاشت.[3]



1- از خاطرات نويسنده.

2- به نقل از سيد صلاح‌الدين قادريان فرزند شهيد.

3- به نقل از سيد صلاح‌الدين قادريان فرزند شهيد.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده