خاطره اي از شهيد علي درخشان از زبان خواهر شهيد
نام و نام خانوادگي شهيد: علي درخشان
نام پدر: رسول
تاريخ شهادت: 11/7/1337
تاريخ شهادت: 29/6/59
محل شهادت: محور سقز
خاطرهاي
از شهيد علي درخشان - شهرستان سقز
* بيست روز، يك
تير يك هفتهاي ميشد كه داداش علي رفته بود،
ما هيچ خبري از او نداشتيم و فقط ميدانستيم كه آنها با گروهكها درگير هستند. فكر
ميكنم سال 1358 بود، تاريخ دقيق خاطره يادم نميآيد، خلاصه يك روز ما در خانه
نشسته بوديم كه علي از درگيري برگشت. او از ما بزرگتر بود و ازدواج كرده بود و يك
فرزند هم داشت. آن روز علي خيلي خسته نشان ميداد، و خواست كمي استراحت كند. وقتي
خواست لباسهايش را درآورد چند تا نارنجك به كمر داشت آنها را باز كرد و به زمين
گذاشت، همه جا خورديم و ترسيديم، مادر پرسيد كه اينها را از كجا آورده است. و او
گفت فرماندهشان به او هديه داده است. مادر ناراحت شد و در حالي كه ميخواست گريه
كند از او خواست كه مواظب خودش باشد. علي در مقابل مادر نشست و به طور غير منتظرهاي
از مادر خواست اجازه بدهد او را خوب نگاه كند. مادر كه تعجب كرده بود با عصبانيت
از او خواست كه اين حرف را تكرار نكند و گفت كه انشاءالله اين جنگ با پيروزي و سربلندي
مردم ما تمام ميشود اما علي مدام از شهادت حرف ميزد، به مادر گفت كه خواب ديده
كه به او گفتهاند بعد از 20 روز يك تير به او اصابت ميكند و شهيد ميشود. و گفت
براي شهادت آماده است و از مادر خواست از زن و بچه او مواظبت كند. با اين سخنان ما
به گريه افتاديم. آن شب ما مهمان علي بوديم، و همه ناراحت و غمگين شب را گذرانديم
صبح فردا مادر يك تكه زغال برداشت و روي يكي از ديوارهاي خانه يك خط كشيد و با
گريه گفت كه ميخواهد بداند سخنان ديروز علي درست درميآيد يا خير. از آن روز به
بعد هر وقت مادر صبحها از خواب بيدار ميشد يك خط به خطهاي قبلي اضافه ميكرد و
هر چه تعداد خطها بيشتر ميشد دلهره و نگراني مادر زيادتر ميشد. در شب بيستم در
نيمههاي شب بود كه خيلي ترسيده بود گفت: در خواب ديده كه سقف اتاق سوراخ ميشود و
علي با يك هواپيماي زيبا روي سقف خانه فرود ميآيد و بعد از پياده شدن به مادر ميگويد
براي خداحافظي آمده است مادر با گريه و التماس از او ميخواهد كه وي را نيز با خود
ببرد اما او در حال سوار شدن و پرواز ميگويد نميتواند چرا كه فقط او ميتواند
برود. ديگر نتوانستيم بخوابيم، بعد از اذان صبح و نماز مادر به سراغ خطهايي كه
كشده بود رفت يك بار ديگر آنها را شمارش كرد درست بود و ميبايست آخرين خط را نيز
بكشد بعد از صبحانه من به مدرسه رفتم و مادر كه توان انجام هيچ كاري را نداشته از
خانه بيرون ميآيد پس از چند لحظه ماشيني در كنار او توقف ميكند كه راننده آن آقا
رحمان از دوستان علي بود. از مادر ميخواهد كه سوار ماشين شود و به بيمارستان
برود. زيرا ميگويد علي زخمي شده است. مادر با حيرت تمام ميگويد علي خيلي پيش از
اينها خبر شهادت خود را داده است. و زخمي بودن او دروغ است مادر با گريه و زاري
سوار ماشين ميشود به بيمارستان ميرود و جنازهي علي را رد سردخانه نشان مادر ميدهد
كه فقط يك تير آن هم بطرف چپ سينهي او اصابت كرده است.[1]