روایتی برادرانه از شهید «فیروز مهدی زاده»؛
يك شب سرد خبرشهادتش را به من دادند، نمي دانيد چه كشيدم، فكرمي كرد، خيالاتي شده ام. فكرمي كردم؛ يك قصور بيش نيست ولي بعد فهميدم شهيد شده است. كمرم شكست؛ باوركردنش سخت بود؛ من ديگر با چه كسي حرف بزنم؛ دردم را به كه بگويم؛ چگونه روزها را بدون او سپري كنم. بعد از شهادت آن بزگوار مانده ام همين طور ناراحت كه افسوس من همسنگرش نبودم.