خاطرات دهه شصت - صفحه 8

خاطرات دهه شصت

دلش برای رفتن پر می‌کشید

پدر شهید «محمدحسین هراتی» نقل می‌کند: «می‌گفت: بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه، روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخوره! دلش برای رفتن پر می‌کشید.»
قسمت دوم خاطرات شهید «زین‌العابدین همتی»

هنوز صدایش را می‌شنوم

هم‌رزم شهید «زین‌العابدین همتی» می‌گوید: «هنوز صدایش را می‌شنوم. وقتی صدای اذان بلند می‌شود، یاد روز‌های پاسگاه زید و صوت زیبای زین‌العابدین برایم زنده می‌شود. روز‌هایی که برای نماز حرکت می‌کردیم، نوحه می‌خواند و ما سینه می‌زدیم. او با عشق نوحه می‌خواند و ما را راهی صف نماز جماعت می‌کرد.»
قسمت سوم خاطرات شهید «فرشاد فولادی»

برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!

مادر شهید فرشاد فولادی نقل می‌کند: «گفتم: مثل همه مادر‌های شهدا، وقتی آوردن و دفنت کردن، می‌آم سر مزارت، دسته گلی برات می‌گذارم و شب‌های جمعه هم می‌آم و برات خیرات می‌کنم. گفت: از خدا خواستم که جنازه‌ام به دستت نرسه. برای عاشق خیلی بده که چیزی ازش باقی بمونه!»
قسمت دوم خاطرات شهید «غلامرضا براتی»

دلگویه‌های غلامرضا با مادر در آخرین دیدار

مادر شهید «غلامرضا براتی» نقل می‌کند: «شب متکایش را گذاشت کنار سرم و تا دیر وقت برایم حرف زد؛ از جبهه، از دوستانش که خیلی‌هایشان شهید شده بودند و جریان آمدنش را. در حقیقت آمده بود برای بار آخر ببینمش. همان شب چیز‌هایی دستگیرم شد اما نمی‌خواستم باور کنم.»
قسمت چهارم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

برانکارد ساخت وطن!

هم‌رزم شهید «سید محمود زرگر» می‌گوید: «آتش دشمن سنگین بود. بچه‌ها توانایی تکان خوردن را هم نداشتند. چند لحظه بعد، خودم مجروح شدم. وقتی من را روی یکی از برانکاردها می‌گذاشتند، سید محمود گفت: نگران نباش محکمه، ساخت وطنه.»
قسمت سوم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

می‌ترسم به مهمونی‌ات نرسم!

دوست شهید «سید محمود زرگر» نقل می‌کند: «گفت: داود جان! کی می‌خوای سر و سامون بگیری؟ گفتم: به وقتش. چندمین بار بود که ازدواج را به من توصیه می‌کرد. همان طور که از من دور می‌شد، گفت: می‌ترسم به مهمونی‌ات نرسم. آخه جایی دعوتم.»

خانه‌ای در بهشت برای مادر

مادر شهید «حسین بابایی» می‌گوید: «یک شب او را در خواب دیدم. با هم داخل یک اتاق بودیم. اتاق کوچک بود، ولی تر و تمیز و روشن. وسطش یک رحل زیبا بود و روی آن یک قرآن. حسین گفت: مادر! اینجا رو برای تو درست کرده‌ام، اما هنوز وقتش نیست. به موقعش خودم می‌آم دنبالت.»

قاسمعلی این سر رو بار‌ها به آسمان بلند کرده بود

پدر شهید «قاسمعلی امین‌بیدختی» نقل می‌کند: « پسرم صدایم زد و گفت: بابا! مامان و زن داداش می‌تونن بیان. زیاد معلوم نمی‌شه که سرش جدا شده. گفتم: باباجان! خدا صبری به مادرت بده. قاسمعلی این سر رو بار‌ها به آسمان بلند کرده بود.»
قسمت دوم خاطرات شهید «حمیدرضا اسفنجانی»

آخرین بدرقه

مادر شهید «حمیدرضا اسفنجانی» نقل می‌کند: «دیدم شانه‌هایش می‌لرزد. پایم جلو نمی‌رفت. نوه‌ام را فرستادم. پرسید: دایی چرا داری گریه می‌کنی؟ در حالی که دست‌هایش را دیدم که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، شنیدم که‌ می‌گفت: دایی جان! گریه عشق به امام حسینه. همان حرف برایم کافی بود تا مطمئن شوم، آخرین باری است که پسرم را بدرقه می‌کنم.»
قسمت اول خاطرات شهید «حمیدرضا اسفنجانی»

من هم برای خودم یک پا مَردم!

خواهر شهید «حمیدرضا اسفنجانی» نقل می‌کند: «گفتم: داداش جان! وقتی مرد خونه نباشه، زندگی سخت‌ می‌گذره. حمیدرضا محکم و جدی جواب داد: من هم برای خودم یک پا مَردم. حاضرم هر کاری بگین انجام بدم، ولی نمی‌تونم ببینم به آبجی‌ام سخت بگذره.»
قسمت دوم خاطرات شهید «سیامک افرادی»

فکر خرمشهر داره دیوونم می‌کنه!

مادر شهید «سیامک افرادی» نقل می‌کند: «سیامک گفت: تو خرمشهر بعثی‌ها می‌یان توی خونه و زندگی مردم می‌ریزن؛ پدر‌ها و مادر‌ها رو می‌کشن و حیثیت، آبرو و عفتمون رو می‌برن. این فکرا داره دیوونم می‌کنه.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدمهدی پریمی»

لباس غواصی، لباس دامادی من است!

هم‌رزم شهید «محمدمهدی پریمی» نقل می‌کند: «شهید پریمی کم سن و سال بود؛ اما از خواب زود بلند می‌شد و از سنگر بیرون می‌آمد. با توجه به آن سرما و لباس غواصی خیس، آن را بر تن می‌کرد و با عشق و علاقه داخل آب می‌شد.‌ می‌گفت: این لباس دامادی من است و بایستی با این لباس به شهادت برسم.»

وسایلی که بوی حسینم را می‌داد

مادر شهید «حسین افشار» نقل می‌کند: «بعد از شهادتش، لباس دامادی، یک دست رختخواب و تعدادی دیگر از وسایل را برای کمک به جبهه فرستادم، وسایلی که بوی حسینم را می‌داد.»
قسمت دوم خاطرات شهید انقلاب «محمدرضا قریب‌بلوک»

رحمت خدا با شهادت محمدرضا نازل شد

مادر شهید «محمدرضا قریب‌بلوک» نقل می‌کند: «آن سال تابستان خیلی گرمی داشتیم. به علت کمبود بارندگی خشک سالی شده بود. حاضر شدیم تا برای مراسم تشییع و تدفین محمدرضا برویم. جمعیت زیادی جمع شده بود. با وجود آفتاب داغ، انگار بوی باران می‌آمد.»
قسمت نخست خاطرات شهید انقلاب «محمدرضا قریب‌بلوک»

ماجرای پنج زنجیر طلایی که امام رضا (ع) به مادر محمدرضا داد

مادر شهید «محمدرضا قریب‌بلوک» نقل می‌کند: «امام را در لباسی سبز درحالی که هاله‌ای از نور اطرافش بود زیارت کردم. با زبان دل حاجتم را برایش گفتم. امام (ع) با دست مبارکش پنج زنجیر طلایی به دستم داد. خیلی خوشحال شدم. می‌خواستم از حرم خارج شوم که یکی از زنجیر‌ها از دستم افتاد.»
قسمت سوم خاطرات شهید «محمد اشتری»

جان ناقابلم پیشکش خدا

هم‌رزم شهید «محمد اشتری نقل می‌کند: «نوزدهم بهمن ماه ۱۳۶۴ بود. به طرف منطقه عملیاتی والفجر هشت حرکت کردیم. از بچه‌ها طلب مغفرت و شفاعت می‌کردیم. محمد گفت: موسی‌جان! رضایم به رضای خداست. یک جان ناقابل دارم، پیشکش خدا.»

ندیدمش و آتش حسرت جانم را سوزاند

مادر شهید «اسماعیل برهانی» نقل می‌کند: «بعد از عملیات بیت‌المقدس دو در منطقه گوجار، خبر آوردند پسرت شهید شده، اما نیاوردنش. از آن روز بود که فهمیدم چشم انتظاری یعنی چه؟ سه ماه بعد پیکرش پیدا شد، اما نگذاشتند ببینمش. آتش حسرت جانم را سوزاند.»
قسمت دوم خاطرات شهید «محمد اشتری»

احساس می‌کردم محمد را در آغوشم گرفته‌ام

پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «در حالی که انگشتم را روی صورت محمد گذاشته بودم، عکس را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: مثل ورزشکار‌ها نشسته. گفتم چرا اینطوری نشسته. گفت: زانو‌های شلوارش رو وصله زده. نمی‌خواسته شما ببینین و براش شلوار نو بخرین.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمد اشتری»

محمد! بابا، توی دعاهات ما را هم فراموش نکن

پدر شهید «محمد اشتری» نقل می‌کند: «به نظرم پتوی محمد نورانی شده بود. با احتیاط پتو را کنار زدم. محمد که غافلگیر شده بود، سریع چراغ قوه را خاموش کرد. بلند شد و با خجالت در رختخواب نشست. با بغض گفتم: محمد! بابا، توی دعاهات ما رو هم فراموش نکن.»

هر سه قبر را دَر بر گرفتم تا گمشده‌ام را بیابم

مادر شهید «علیرضا نهروان‏‌حیدرآبادی» نقل می‌کند: «یازده سال چشم انتظاری، جانم را به لبم رسانده بود. نمی‌دانستم زنده است یا نه. خانمی که نمی‌شناختمش، سه تا قبر را نشانم داد و با اشاره گفت: پسرت اونجاست!»
طراحی و تولید: ایران سامانه