خواهر شهید «نعمت‌الله الیکائی» نقل می‌کند: «نعمت می‌خواست برود جبهه. گفت: کبراجان! هر پنجشنبه بیا سر مزارم. گفتم: باشه چشم! سرش را نزدیک آورد و گفت: بزرگتر که شدی خودت تنها بیا!»

مرا فراموش نکن!

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید نعمت‌الله الیکائی» سوم مرداد ۱۳۴۳ در شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش شمسعلی، کشاورز بود و مادرش هاجر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و دوم مهر ۱۳۶۲ در چناره توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. پیکرش را در زادگاهش به خاک سپردند.

همه بار روی دوش او بود

بعد از فوت مادرم، سعی می‌کردیم به خانه پدرم بیشتر رفت‌وآمد داشته باشیم. من سه تا بچه داشتم که با هم دعوا می‌کردند و حوصله شیطنت‌های آن‌ها را نداشتم. نعمت من را کنار کشید و گفت: «خواهر! شما برو خونه به زندگی و بچه‌هات برس، خودم به بابا می‌رسم.» می‌خواستیم کمک کنیم اما مشکلات خودمان نمی‌گذاشت. همه بار روی دوش او بود.

(به نقل از ماهرخ الیکائی، خواهر شهید)

مرا فراموش نکن!

پنج شش ساله بودم. نعمت می‌خواست برود جبهه. گفت: «کبراجان! هر پنجشنبه بیا سر مزارم.»

گفتم: «باشه چشم!»

سرش را نزدیک آورد و گفت: «بزرگتر که شدی خودت تنها بیا!»

(به نقل از کبرا، خواهر ناتنی شهید)

پیراهن خونی

وقتی می‌خواست به جبهه برود، پیراهنی به او دادم و گفتم: «اینو بپوش!»

آن را از من گرفت و گفت: «اگه من شهید بشم، این پیراهن کثیف و خونی می‌شه، چون روی زمین غلت می‌خورم.»

آن را به طرفم گرفت با بغض لبخندی زدم و پیراهن را روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم: «این لباس برای خودته با همین برو.» به حرفم گوش کرد. آن را پوشید و رفت. لباسش همان‌طوری شده بود که گفت: «خونی و خاکی.»

با همان پیراهن به شهادت رسید. الآن هم آن را به عنوان یادگاری نگه داشته‌ام.

(به نقل از نامادری شهید)

مرا مثل مادرش می‌دانست

از من خواست کمی کنارش بنشینم. نشستم و گفت: «اگه برگشتم، حتماً زحمتتون رو جبران می‌کنم، در غیر این صورت بخشش از شماست که مثل مادرم بودین.» گفتم: «این چه حرفیه مادر؟»

این حرفش برایم خیلی با ارزش بود. من چیزی نمی‌خواستم جز این که او مرا مثل مادر خودش بداند.

(به نقل از نامادری شهید)

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده