کتاب «نذر سادات» روایتی خواندنی از زندگی‌نامه مادر سردار شهید «حاج کمال فاضل» به قلم « نیره حیدری چالشتری‌» است که به کوشش «نشرشاهد» منتشر شده است. خاطره‌ خواندنی از اولین سفر به روایت مادر، در این کتاب آمده است که می‌خوانیم.

خاطره‌ای به روایت مادر سردار شهید حاج‌کمال فاضل

نویدشاهد: بچه‌ها کم کم داشتند بزرگ می‌شدند آقا حسن کارش در کویت اصلا پیش نرفت و بعد از چند ماه به خانه برگشت و زندگی دوباره روال عادی به خود گرفت.

عصر یکی از روزهای پائیزی زمانی که رضا چهار ماهش بود و حسین، مریم، کمال و احمد هم کوچک بودند، در حالی که داشتم قالی می‌بافتم ناگهان احساس کردم نوری آمد و در اتاق چرخید و بیرون رفت. سریع رفتم و به مادرشوهرم جریان را گفتم. او گفت: «شاید به نظرت رسیده، یا دفتین که به قالی می‌زدی، نور توی چشمت انداخته». اما خودم با چشم‌های خودم گردش نور را در اتاق دیدم. پس توی دلم نذر کردم که قالی که تمام شد برویم زیارت امام رضا(ع).

وقتی قالی را فروختیم به آقا حسن گفتم: «من نذر کردم با بچهها بریم پابوس امام هشتم». آقا حسن بنده خدا هم حرفی نداشت؛ گفت: «باشه جمع و جور کن تا چند روز دیگه راه بیافتیم». هر چقدر به مادر و مادرشوهرم اصرار کردیم که همراه ما بیایند هر کدام شان بهانه‌ای آوردند و راضی نشدند.

زمستان بود و ما با 4 تا بچه کوچک و 1 بچه شیرخوار راهی مشهد شدیم؛ رفتیم گاراژ دهکرد و از آنجا با اتوبوس به اصفهان و از اصفهان هم به تهران رفتیم و از آنجا بلیط گرفتیم برای مشهد؛ وقتی به قدمگاه رسیدیم برفِ خیلی زیادی آمده بود؛ اتوبوس که به سربالایی می‌رسید سُر می‌خورد و بر می‌گشت پایین؛ بچه‌ها هم از روی صندلی سُر می‌خوردند و می‌افتادند زیر صندلی؛ من آنها را بالا می کشیدیم و آنها دوباره سُر می‌خوردند.

با هر رنج و زحمتی بود به کاروانسرای بزرگی رسیدیم. از آنجا تخم مرغ محلی و نان و شیر، برای بچه‌ها خریدیم، تخم مرغ ها را آب‌پز کردم و شیشه شیرِرضا را هم پُر کردم و دادم به مریم که آن زمان دختر کوچکی بود. به او گفتم: «ننه! به رضا شیرش را بده بخوره تا من برم کهنه‌های بچه‌ها را بشورم». وقتی برگشتم مریم شیر را خورده بود و رضا از گرسنگی گریه می‌کرد. گفتم: «ننه! تو که شیر می‌خواستی می‌گفتی تا برات بخرم، نه اینکه شیر و بخوری و بچه را گشنه بذاری رو دستم!». گفت: «من فقط یه ذره خوردم ولی یه دفعه دیدم تمام شده». خلاصه با هر سختی بود با 5 تا بچه قد و نیم قد به مشهد رسیدیم.

آن زمان حرم امام رضا(ع) فقط دو تا صحن داشت؛ صحن کهنه که بهش «ایوون طلا» می‌گفتند و صحن نو که همون «صحن آزادی» است. بقیه قسمتهای اطراف حرم به بازار منتهی می‌شد. ما در طبقه بالای خانه‌ای مجاور حرم اتاقی اجاره کردیم، یک علاالدین نفتی برای گرم کردن اتاق به ما دادند و طنابی را برای خشک کردن لباس‌ها داخل اتاق بستیم. می‌رفتم طبقه پایین و کهنه های بچه را می‌شستم و روی طناب داخل اتاق خشک می‌کردم و روی همان علاالدین غذا می‌پختیم و آب گرم می‌کردیم. آقا حسن سعی می‌کرد هرکاری بکند که به ما خوش بگذرد؛ می‌رفت نان مشهدی، پنیر، شیرمحلی، آش صبحانه و خلاصه هرچه نیاز بود می‌خرید و در کارها کمکم می‌کرد. وقتی می‌رفتیم زیارت، رضا بغل من بود و آقا حسن هم احمد را بغل  می‌کرد و دستِ کمال را می‌گرفت، حسین و مریم هم دست همدیگر را می‌گرفتند و جلو ما راه می‌رفتند. همه حواس‌مان را جمع می‌کردیم که یکدیگر را گم نکنیم.

برای حمام باید به حمام عمومی می‌رفتیم که چند تا کوچه آن طرف تر قرار داشت. سرمای مشهد هتل کارد به استخوان می‌نشست و ما تمام تلاش‌مان را می‌کردیم که بچه‌ها یک وقت سرما نخورند؛ یک روز هم در مسیر بازگشت از زیارت به عکاس خانه رفتیم و عکس یادگاری گرفتیم؛ سفری سخت و به یادماندنی اما شیرین و ماندگار.

موقع بازگشت از سفر کمی سوغات برای فامیل تهیه کردیم و راهی تهران شدیم. وقتی به گاراژ تهران رسیدیم آقا حسن نان تازه و سیب‌زمینی‌های کوچِک آبپز شده خرید، این قدر آن سیب‌زمینی‌ها به دهان‌مان خوشمزه آمد که انگار داشتیم  مرغ و مسما می‌خوردیم؛ هنوز پس از سال‌ها مزه آن سیب‌زمینی‌ها زیر زبانم است. اتوبوس که به قم رسید از آنجا سوهان و انجیر خریدیم و اتوبوس به سمت اصفهان حرکت کرد و از آنجا بالاخره به شهر کرد برگشتیم. این سفر خاطره انگیز اولین سفر ما همراه آقا حسن و بچه‌ها به مشهد بود.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده