تقدیر این بود که محمود با زبان روزه به دیدار معشوقش برود
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ معلم شهید «محمود کریمی» از شهدای کردستان است که در روز دوم خرداد ماه سال ۱۳۲۵ میان خانوادهای متدین و کشاورز در روستای «کوخ سورهبان» از توابع شهرستان بانه به دنیا آمد.
وی پس از سالها تلاش و خدمت صادقانه در کسوت معلمی، سرانجام روز پانزدهم خرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالیکه روزه بود و با لبیک گفتن به فرمان حضرت امام (ره) و به حمایت از سالروز قیام ۱۵ خرداد ماه سال ۱۳۴۲، به همراه عده کثیری از مردم به خیابان آمد و در جریان بمباران هوایی شهر بانه، به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در قبرستان «سلیمان بگ» این شهر به خاک سپرده شد.
روز جمعه پانزدهم خرداد ماه ۱۳۶۳، ماه رمضان بود و مردم روزه دار بودند. آن روز با اینکه ادارات و مدارس تعطیل بود، من در دفتر مدرسه توحید، مشغول بررسی اوراق امتحانی و لیست نمرات نوبت سوم دانش آموزان بودم.
سرم به کار خودم گرم بود که صدای پایی هواسم را به خود جلب کرد، سرم را که بلند کردم، دیدم شهید محمود کریمی، مدیر دبستان پروین است و من هم مدیر دبستان توحید بودم.
پس از احوالپرسی، محمود گفت: خیلی دنبالت گشتم، روز جمعه اینجا چکار میکنی؟! مگر تعطیل نیستی؟
گفتم: میبینی که مشغولم. اولیا این روزها برای گرفتن کارنامه فرزندانشان به مدرسه مراجعه میکنند، میخواهم کارنامه بچهها را زودتر آماده کنم.
محمود گفت: مگر نمیدانی سالروز قیام ۱۵ خرداد است، کارها رو تعطیل کن باهم بریم راهپیمایی.
من هم کمی منو من کردم و گفتم: راستش من امشب خواب بدی دیدم و نمیخواهم شرکت کنم، در ضمن باید به حوزه تصحیح اوراق امتحانی پایه پنجم بروم، تا لیستهای که آماده کرده اند تحویل بگیرم و روزه هم هستم زیاد حوصله ندارم.
محمود گفت: امروز اصلا امکان نداره دنبال این کارها بروی! اگر من و تو در راهپیمایی شرکت نکنیم، چطور باید انتظار داشته باشیم که مردم عادی شرکت کنند؟ مثلا ما فرهنگی هستیم و باید یاد روزهای تاریخی را زنده نگه داریم، (بعد با لبخندهای همیشگی ادامه داد) با زبان روزه شرکت کنیم ثواب بیشتری نسیبمون میشه.
گفتم: محمود جان! دلم به خاطر خوابی که دیده ام، عجیب شور میزند، میترسم هواپیماهای عراقی، امروز بانه را بمباران کنند و بلایی سرمان بیاید.
گفت: هر چی خدا بخواهد، همان خواهد شد، اتفاقا من هم خواب دیدم که از آسمان تگرگ میبارد و به هر کس که میخورد، آتش میگیرد. این تگرگها به من هم خورد و آتش گرفتم.
خوابش را که شنیدم، دلشوره ام بیشتر شد، گفتم: پس تو هم بیا بنشین و به من کمک کن، امروز قید راهپیمایی را بزن!
خلاصه هر قدر که اصرار کردم، محمود دست بردار نبود، تا اینکه مرا هم با خودش بیرون برد. محل تجمع مردم پارک شهر بود و جماعت زیادی آنجا جمع شده بودند. وارد پارک که شدیم، گفتم: محمود جان! بیا همین جا، در این گوشه که چند تا گودال هم هست، بایستیم و به سخنرانی گوش کنیم که اگر چیزی هم شد، بپریم داخل گودال.
محمود آن روز یه گوشش در بود و یه گوشش دروازه، ابدا حرفهای منو گوش نمیداد آن روز اصلا به حرف من گوش نمیکرد. خودش را از لابه لای جمعیت به جلو رساند و نزدیک جایگاه، روی چمنهای پارک نشست.
چند دقیقه بیشتر از تجمع مردم نگذشته بود که ناگهان چند تا هواپیمای عراقی، توی آسمان پیدا شد و در یک چشم به هم زدن، زمین و زمان را به هم کوبیدند.
من صدای اولین انفجار را که شنیدم، خودم را انداختم داخل یکی از گودالها و همانجا پناه گرفتم.
داخل گودال که بودم، دیدم پارک تکان میخورد و دود و خاک همه جا را گرفته است، سر و صدا که خوابید، از گودال بیرون آمدم تا ببینم چه خبر شده، هیچ چیز سر جایش نبود.
پارک بانه در عرض چند ثانیه به ویرانه تبدیل شده بود شده، صدای ناله و فریاد زخمیها بلند بود و صدای آژیر یک لحظه قطع نمیشد.
همه جا بوی خون میآمد و درختها و چمن پارک از خون مردم بی دفاع و بی گناه شهر بانه سرخ شده بود.
سریع خودم را میان زخمیها رساندم و دنبال محمود گشتم، با هزار زحمت پیداش کردم و وقتی به بالای سرش رسیدم، خون زیادی از بدنش میرفت و بیهوش افتاده بود.
بدون معطلی او را به بیمارستان رساندیم، ولی انگار مقدر این بود که محمود با زبان روزه به دیدار معشوقش برود، آری او شهید شده بود و به خیل شهدای اسلام و انقلاب پیوست.
تا مدتها بعد از شهادت محمود، صحنهای که دیده بودم، برایم شده بود کابوس و لحظهای رهایم نمیکرد.
اصلا خاطره آن روز را نمیتوانستم فراموش کنم، تا اینکه محمود یک شب به خوابم آمد و دیدم خیلی خوشحال است، در عالم خواب از من پرسید: چرا ناراحتی؟ من که خیلی خوبم و جایم اینجا عالی است! این که ناراحتی ندارد! خلاصه بعد از این خواب بود که ناراحتیام برطرف شد و به آرامش خاصی دست یافتم.
راوی: محمود رئوف مراد خانی ـ دوست و همکار شهید