پخش اعلامیههای حضرت امام به روش شهید «غفار رستمی»
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ پیشمرگ مسلمان کرد شهید غفار رستمی روز دوم خرداد ماه سال ۱۳۰۷ میان خانوادهای مذهبی و زحمتکش در روستای «هویه» از توابع شهرستان مریوان به دنیا آمد.
غفار یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودش داشت و دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و به دلیل نبود امکانات تحصیلی در روستا از آموختن علم و دانش بی بهره ماند، اما بنا به عرف منطقه در سن نوجوانی همزمان با کار و فعالیت امورات روستای در مسجد به یادگیری احکام و علوم قرآنی پرداخت.
وی در سال ۱۳۳۰ در سن ۲۳ سالگی با دختری عفیف و شایسته ازدواج کرد و حاصل پیوند او با همسرش چهار فرزند (یک پسر و سه دختر) است.
غفار زندگی ساده و بی آلایشی را در زادگاهش آغاز کرد و پس از مدتی همسرش هنگام تولد دختر چهارمش دار فانی را وداع گفت و او و فرزندانش را برای همیشه تنها گذاشت و از آن پس خواهر غفار مسئولیت بزرگ کردن دختر کوچکش که تازه به دنیا آمده بود را عهده دار شد.
وی به کار خرید و فروش قالی و قالیچه و محصولات کشاورزی مشغول شد و به دلیل روابط خوبی که با مردم داشت و مورد اعتماد و احترام مردم بود کسب و کار پر رونقی به دست آورد.
نزدیک به یک سال بعد از فوت همسرش، دختر کوچک او نیز که نزد خواهرش بود به دلیل نبود امکانات بهداشتی در روستا از دنیا رفت و مدتی بعد غفار به همراه فرزندانش به شهر سنندج نقل مکان کرد.
غفار بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی با اینکه ۵۰ سال سن داشت برای دفاع از دین مبین اسلام و آرمانهای امام (ره) به جمع پیشمرگان مسلمان کرد پیوست و مبارزه مسلحانه خود را علیه ایادی استکبار و گروهکهای ضد انقلاب آغاز کرد.
این پیشمرگ مسلمان کرد پس از سالها مجاهدت و مبارزه، سر انجام در روز سیزدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۳ در حالیکه مردم برای جشن سیزده به در به تفریح گاهها رفته بودند، حین درگیری با گروهک ضد انقلاب در روستای «طاله وران» از توابع شهرستان مریوان در کسوت فرمانده دسته به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در گلزار شهدای سنندج به خاک سپرده شد.
پخش اعلامیههای حضرت امام به روش شهید «غفار رستمی»
راوی: نصرت رستمی فرزند شهید
خانه ما در سنندج یک خانه دو قسمتی بود که در یک طرف ما زندگی میکردیم و در طرف دیگر عمویم به همراه همسر و فرزندانش زندگی میکردند.
پدرم صبح زود از خانه بیرون میرفت و دیر وقت به خانه میآمد. یک روز پدرم صبح زود من را از خواب بیدار کرد و گفت: باید امروز با من به بازار بیایی و قالیچهای را که دیروز در بازار خریده ام را به خانه بیاوری. با پدرم به بازار رفتیم و پدرم قالیچه را روی دوش من گذاشت و گفت: این قالیچه را به خانه ببر و گوشه اتاق بگذار، مبادا قالیچه را باز کنی.
قالیچه را به خانه آوردم و از سر کنجکاوی بند قالیچه را باز کردم، مقدار زیادی کاغذ در بین قالیچه بود. من نمیتوانستم نوشته روی کاغذها را بخوانم و فقط عکس روی کاغذها را نگاه میکردم؛ عکس یک روحانی که بعدها فهمیدم امام خمینی (ره) است روی کاغذها چاپ شده بود.
همین که خواستم قالیچه را ببندم، پدرم از راه رسید و متوجه شد که من قالیچه را باز کرده ام.
در واقع پدرم اعلامیه امام خمینی (ره) را در سطح شهر توزیع میکرد و چون میدانست کسی به من مشکوک نمیشود از من خواسته بود که قالیچه حاوی اعلامیه را جابجا کنم، خودش هم با فاصله من را تعقیب میکرد که اتفاقی برای من پیش نیاید.