سفارش شهید ملا "رحمان صدری":
نوید شاهد - آخرین سفارش شهید ملا "رحمان صدری" به فرزندانش: «مبادا روزی به خون گران بهای شهدای مظلوم کم لطفی کنید، شما باید حافظ خون شهدا باشید».

فرزندانم! شما باید حافظ خون شهدا باشید

به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید ملا رحمان صدری روز سوم دی ماه سال ۱۳۱۷ در روستای گلین از توابع شهرستان سنندج به دنیا آمد.
رحمان دوران کودکی را در زادگاهش سپری کرد و با رسیدن به سن ۶ سالگی برای کسب علم و دانش راهی مدرسه شد.
وی در سن ده سالگی پدرش را از دست داد و از آن پس بار زندگی بر دوش رحمان ده ساله قرار گرفت.
رحمان همزمان با انجام امورات کشاورزی، نزد ماموستا «سید عبدالقادر سجادی» به آموختن علوم دینی پرداخت و بعد از آن در روستای توریور و آویهنگ به تحصیل ادامه داد.
همزمان با اوج گیری تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی، رحمان نیز به جمع مردم پیوست و با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه‌های امام خمینی (ره) مراتب انزجار خود را نسبت به رژیم پهلوی ابراز داشت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۱ به عضویت بسیج در آمد و با پیوستن به صف مجاهدان سپاه اسلام به مقابله با عناصر ضد انقلاب و فتنه‌های گروهک‌ها در کردستان پرداخت و با حضور در جبهه‌های نبرد فداکاری‌های زیادی از خود نشان داد.
رحمان سر انجام روز بیست و نهم تیر ماه ۱۳۶۹ طی عملیاتی که علیه نیرو‌های ضد انقلاب در اطراف روستای گلین جریان داشت، شجاعانه جنگید و عاقبت به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از تشییع در روستای گلین به خاک سپرده شد.
شهید رحمان سال‌ها در جبهه‌های حق علیه باطل به نبرد مشغول بود، اما تقدیر چنان بود که در زادگاه و نزدیک خانه اش به شهادت برسد، گویی می‌دانست که زمان شهادتش فرا رسیده است؛ زیرا زمانی که از خانه خارج می‌شد در آخرین توصیه به فرزندانش می گوید: «فرزندان من! مبادا روزی به خون گران بهای شهدای مظلوم کم لطفی کنید. شما باید حافظ خون شهدا باشید».

تفنگ

(راوی: فرزند شهید)
پدرم یکبار با اسلحه و مهماتش به خانه آمد، سن و سالم کم بود. مرتب به اسلحه دست می‌کشیدم و باهاش ور می‌رفتم، در عین حال حسرت می‌خوردم.
به پدرم گفتم از پایگاه تفنگی هم مثل همین برای من بیار.
پدرم گفت: می‌خواهی باهاش چکار کنی؟
گفتم: میخوام مثل خودت با دشمن بجنگم و همه آن‌ها را بکشم.
خندید و گفت: باشه چشم، سفارش می‌کنم که همین اسلحه را به تو بدهند. آن زمان معنی حرفش را نفهمیدم، تا اینکه سال‌ها گذشت و پدرم شهید شد و مدتی پس از شهادت به خوابم آمد.
مثل همیشه تبسم بر لبانش بود و از اینکه همدیگر را می‌دیدیم خوشحال بودیم، پدرم گفت: پسرم سفارش کرده ام اسلحه ام را به تو بدهند، سعی کن قدرش را بدانی و درست از آن استفاده کنی.
آن موقع معنی حرفی که در بچگی بهم گفته بود را فهمیدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده