روایتی خواندنی از وصیت شهید "زاهد پاریاد"
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ شهید زاهد پاریاد روز یکم فروردین ماه سال 1341 در شهر سنندج دیده به جهان گشود.
وی دوران شیرین کودکی را در این شهر پشت سر گذاشت و با رسیدن به سن 6 سالگی به دلیل نبود امکانات تحصیلی و آموزشی، بیشتر از حد خواندن و نوشتن نتوانست سواد بیاموزد.
زاهد با آغاز جرقه های انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ پا به پای دیگر جوانان انقلابی در راهپیمایی ها و تظاهرات بر علیه رژیم ستم شاهی شرکت فعالی داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی و رویش گروهکهای نفاق ضدانقلاب در کردستان در سنگر هواداران انقلاب ماند و در برابر ضدانقلاب موضع گرفت.
پس از پیروزی و شکل گیری انقلاب شکوهمند اسلامی، گروهکهای ضد انقلاب، از فرصت استفاده کرده و با پوشش دروغین دفاع از مردم شروع به ظلم و ستم کردند، در این برهه زاهد برای مقابله و مبارزه با آنان، به صف سپز پوشان سپاه پاسداران پیوست.
وی پس از مجاهدت های فراوان سرانجام روز بیست و هشتم آذر ماه سال 1361 در درگیری با عوامل استکبار در روستای چناران از توابع شهرستان کامیاران به شهادت رسید.
عمل به وصيت شهيد
(راوی: مادر شهید)
آخرین باری که زاهد به مأموریت می رفتمرا بوسید و گفت: حلالم کن. شهید میشوم. گریه و زاری کنید من عذاب میکشم و بعد راهی شد.
همان شب خواب دیدم زاهد از ماموریت برگشت و به من گفت: مادر جان مهمات ما زیاد است و در بین دو کوه با ضدانقلاب می جنگیم، پیروزی با ماست. صبح که بیدار شدم از خوابی که دیده بودم هم خوشحال بودم و هم ناراحت، خوشحال از اینکه حتما پیروز می شوند و ناراحت از اینکه اگر برای پسرم اتفاقی افتاده باشد چه کنم؟
شب دوم هم دوباره زاهد را در خواب دیدم، او به خانه برگشته بود اما دستانش از خون قرمز شده و روی بدنش سوراخ کوچکی دیدم که از آن خون می آمد.
با فریاد و گریه و زاری به پیشوازش رفتم و او گفت: مادر ناراحت نباش این جای گلوله است. فرشتهای با من است، جای نگرانی نیست. بعد هم گفت مادر، من شهید شده ام جنازه ام بین دو کوه قرار گرفته، من را به خانه برگردانید.
گریه و زاری نکن فقط عکسم را جلو تابوتم بلند کن و با صدای بلند بگو : لبیک یا رسول الله ...
بعداز خواب بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود. لباس پوشیدم و با گریه و زاری به طرف مقر سپاه رفتم. نگهبان وقتی من را دید، گفت: مادر، در این نصفه شب اینجا چکار میکنی؟
گفتم : زاهد پسرم را میخواهم، او شهید شده. نگهبان گفت: به مأموریت رفته و ما هیچ خبری نداریم.
هوا روشن شده بود و ماشین آمبولانس از راه رسید از راننده پرسیدم کسی داخل آمبولانس هست؟ او نیز با اندوه به من گفت: بله پیکر یک شهید داخل ماشین هست، با عجله به پشت ماشین رفتم و پیکر بی جان زاهد را دیدم، بی اختیار او را بوسیدم.
خنده روی لبهایش بود زاری کنان به وصیتی که در خواب به من کرده بود، با لبیک یا رسول الله جلوی جنازه اش به راه افتادم.