شیخ الشهدای کردستان
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ محمد شیخ الاسلام روز سوم فروردین ماه سال 1315 در شهرستان بانه و در خانوادهای روحانی دیده به جهان گشود. محمد، فرزند چهارم خانواده محمد شیخ الاسلام بود و از همان بدایت امر تحت تعالیم پدر بزرگوارش که از اعاظم علمای کردستان بود، قرار گرفت و در فضایی سرشار از علم و عرفان پرورش یافت، محیطی که سیزده نسل پیش از او در این فضا پرورش یافته و منشاء خدمات ارزنده به جامعه اسلامی شده بودند.
محمد شیخ الاسلام در طریق اسلاف خود برای کسب علم، تمام کردستان ایران و عراق را زیر پای گذاشت و در شهرهای مختلفی مانند مریوان، پینجوین، بیاره و طویله از خرمن عالمان بزرگ آن روزگار خوشه چینی کرد و پس از سال ها تلاش، از محضر عالم جلیل القدر مرحوم ماموستا ملا باقر مدرس (بالک)، موفق به اخذ گواهی افتاء و تدریس شد و برای هدایت مردم واصل گشت.
محمد شیخ الاسلام شامگاه بیست و هفتم رمضان سال 1388 در هنگام خروج از مسجد سیدقطب سنندج مورد اصابت گلوله قرار گرفت و جام گوارای شهادت را سر کشید.خاطرات پیش رو روایت حامد شیخ الاسلام فرزند شهید «ماموستا محمد شیخ الاسلام» است که در کتاب شیخ الشهدای کردستان به تحریر در آمده است.
کرامت نفس
یکی از خیاطان شهر سنندج که پدرم مشتری ایشان بود مغازه اش طعمه حریق شده بود و هر چه در داخل مغازه اش بود خاکستر شده بود، پدر مقداری پارچه را برای دوختن پیراهن نزد ایشان گذاشته بود و بی اطلاع از اتفاقی که برای این آقا افتاده بود، برای تحویل گرفتن پیراهن ها به خیاطی رفته بود. وقتی با دیوار های سیاه شده مغازه مواجه شده بود، به خیاط فرموده بود: پسرم اینجا چه اتفاقی افتاده؟ ایشان هم شرح ما وقع را بیان کرده بود و گفته بود: حاج ماموستا همه پارچه های موجود در مغازه آتش گرفت و نابود شد، پارچه های امانتی شما هم همراه آنها از بین رفت. پدر فرموده بودند: آیا پیراهن های مرا دوخته بودی؟عرض کرده بودند: بله، پدر بلافاصله حق دوخت پیراهن ها را پرداخت کرده بودند و همان جا هم مبلغ یک میلیون و پانصد هزار تومان به آن آقا داده بود و فرموده بود: برو با این پول یک چرخ خیاطی تهیه کن و دوباره مغازه را راه بینداز، خیاط مذکور وقتی بعد از شهادت پدر این جریان را تعریف کردند، آن قدر منقلب شده بودند که چون نزدیک ترین کس حاج ماموستا اشک ماتم می ریختند و می گفتند: در شرایطی که مردم خسارت پارچه های خود را از من می گرفتند، حاج ماموستا حیات دوباره ای را به خانواده من بر گرداند.
در کنار مردم می مانم
مسئولین کشوری در مقاطعی سعی کردند پدرم را متقاعد کنند تا در تهران زندگی کند، مشاغل و مسئولیت های مختلفی را به ایشان پیشنهاد دادند، از جمله مشاورت ریاست جمهوری، اما ایشان نپذیرفتند، یک بار خدمتشان عرض کردند، منزل، دفتر کار، و همه امکانات زندگی را در تهران برای شما فراهم می کنیم، به حضور شما نیازمندیم. ایشان برای اینکه این دعوت را اجابت نکند، فرمود: دوست ندارم حامد را تنها بگذارم، گفتند: ایشان را هم به تهران منتقل میکنیم، و ساختمانی نیز جهت سکونت در اختیارش میگذاریم، پدر وقتی با اصرار مسئولین روبرو شد، فرمود: دوستان عزیز از لطف و مرحمت شما صمیمانه سپاسگزارم، دوست دارم تا زنده هستم در کنار مردم بمانم آخر من در سنندج امام جماعت مسجد سید قطب هستم.
ساخت مسجد سید قطب
مردم محله فعلی مسجد سید قطب تلاش های فراوانی برای تأمین زمین مناسبی جهت ساخت مسجد به عمل آوردند تا بالاخره این زمین را از طریق سازمان زمین شهری برای این کار واگذار کردند. معتمدین محل، خدمت حاج ماموستا رسیدند و عرض کردند، زمینی را با این شرایط گرفته ایم و می خواهیم مسجدی در آن بنا کنیم، پدر از این کار خیلی استقبال کردند اما فرمودند: در این چنین زمینی نمی توان مسجد ساخت، مگر اینکه ما صاحب اصلی زمین را پیدا کنیم و ایشان این زمین را اهدا کند و اعلام نماید حقی بر آن ندارد. مالک اصلی زمین احمد خان خسرو آباد بود، پدرم شخصاً رفت و موضوع را با ایشان در میان گذاشت و فرمود: قرار است در این زمین مسجد بنا گردد، اگر قلباً راضی به این کار نیستی ما در جای دیگرزمین تهیه می کنیم و اگر هم راضی هستی باید آن را رسماً هدیه کنی، احمد خان همه زمین را هدیه کرد و پس از آن کارساخت مسجد آغاز شد . حاج ماموستا همراه مردم محل، زحمت های فراوانی در این راه کشیدند در 27 رمضان همان سال اولین نماز را در حالی در مسجد اقامه کردند که فقط یک چهار دیواری بود و حتی کف آن مفروش نبود و ما روی کارتن نماز خواندیم، پدرم می فرمود: نباید منتظر باشیم همه امکانات برای مسجد فراهم شود بعد، آن را افتتاح کنیم، این کار خیلی طول می کشد، لذا با همین شرایط فعلی، ما در مسجد حضور پیدا می کنیم، ان شاءالله با همت مردم تکمیل می شود. خداوند کمک کرد و به تدریج مسجد تکمیل شد و پدرم رسماً امامت آنجا را عهده دار شده 17 سال با همه عشق و علاقه ای که به این مسجد داشتند خاضعانه و خاشعانه در آن به ادای تکلیف و تبلیغ دین پرداختند.
20 سال خدمت به مسجد
پدرم زمانی که در شهر سقز سکونت داشت، از جایگاه علمی و اجتماعی خاصی برخوردار بود و در بین مردم آن شهر محبوبیت فراوانی داشت، ایشان بر خلاف خیلی از روحانیان محل که هر سال در مسجدی امام جماعت هستند، بیست سال کامل امام جماعت خانقاه حاج شیخ مصطفی بودند، این خانقاه جایگاه ویژه ای در بین مردم سقز خصوصاً ارادتمندان طریقت نقشبندیه دارد و از قداست خاصی برخوردار است و از زمان بنای آن تاکنون همیشه روحانیان مشهور و طراز اول شهر، امامت آنجا را عهده دار بوده اند و پدرم هم مدت بیست سال در این مکان شریف، امامت جماعت و تبلیغ دین را عهده دار بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و مشکلاتی که در مناطق کردنشین حادث شد، پدر تهران را برای سکونت برگزید، پس از اینکه از شهر سقز رفتیم مردم، کسی را برای امامت در خانقاه انتخاب نکردند و به کرات خدمت پدرم پیام میفرستادم که شما بیست سال در این خانقاه خدمت کرده اید، اکنون که بنا به ضرورت جمع ما را ترک کرده ای ما هم بیست سال به پاس احترام شما صبر می کنیم تا برگردی، اما چون شرایط و فضای منطقه مناسب نبود، پدرم فرمودند: امکان برگشت من وجود ندارد، مسجد هم نباید بدون پیشنماز باشد، لذا یکی از روحانیان را به مردم معرفی کرد و فرمود ایشان از افراد مورد تأیید بنده است و می تواند به عنوان امام جماعت در خانقاه حاج شیخ مصطفی در خدمت مؤمنین باشد .
اسلام معرف حقانیت خود است
اوایل پیروزی انقلاب اسلامی، احزاب و نیروهای چپ در شهر سقز تبلیغات گسترده ای آغاز کرده بودند و سردمدار اصلی آنها هم چند نفر دبیر بودند، تحمل این موضوع برای مردم مسلمان سقز سنگین بود، لذا به کرات مراجعه می کردند و از پدرم می خواستند پاسخ آنها را بدهد و بطلان عقایدشان را بر ملا سازد. اما حاج ماموستا معتقد بود که باید به آنها میدان داد تا حرف هایشان را بزنند چون اگر فضایی ایجاد گردد و هر یک از آنان عقاید و افکارشان را بیان کنند مجال برای نقد و جدا کردن سره از ناسره فراهم می گردد، چون تبلیغ اسلام به طور یک طرفه نمیتواند خیلی مؤثر باشد، مگر اینکه، افراد آن را از روی باور و صمیم قلب درک کنند، لذا وقتی ما اسلام را عرضه کردیم و دیگران هم متاع خود را در منظر عموم گذاشتند مردم حق را بهتر می شناسند. بنابراین، خود اسلام می تواند معرف حقانیت خودش باشد ودر این زمینه، همیشه شاهد مثال ایشان، مسلمانان اروپا از جمله مسلمانان انگلیس بود و می فرمود: مسلمانان انگلیس خیلی مسلمان هستند، چون مثل بعضی از مسلمان ها در ایران، اسلام را وراثتی و شناسنامه ای نپذیرفته اند، زیرا در آنجا آیین های مختلف به معرفی خود می پردازند و کسانی که دین مبین اسلام را برمی گزینند با بصیرت و آگاهی آن را انتخاب می کنند، از این جهت است که در دفاع از آن استقامت بیشتری دارند و به احکام آن پایبند هستند.
ارادت به استاد
حاج ماموستای نودشه یکی از ستارگان تابناک آسمان علم و عرفان دیار کردستان است که سال هاست در قبرستان شیخ محمد باقر سنندج آرمیده است، حتی نوادگان این شخصیت برجسته او را به درستی نشناخته اند. پدرم در دوران طلبگی ایامی را در محضر این عالم بزرگ زانوی تلمذ زده و از کوثر معارف ایشان بهره برده بودند، لذا ارادت بسیار زیادی به این شخصیت جلیل القدر داشتند؛ و میفرمودند: اگر حاج ماموستا در جای دیگری زندگی می کردند، قطعاً پس از مرگ این گونه گمنام باقی نمیماند، اما متأسفانه ماا، آن گونه که شایسته است حرمت بزرگان را پاس نمی داریم، حاج ماموستا شخصیتی است که باید برای او یادواره و کنگره جهانی برگزار گردد، نه این چنین گمنام باشد و در این قبرستان کسی او را نشناسد. پدرم مرتب جهت زیارت ایشان به قبرستان شیخ محمد باقر می رفت و این قدر به این مکان علاقه داشتند که هرگاه مهمان عزیزی داشت او را همراه خود به زیارت مزار حاج ماموستا می برد، من خیلی از وقت ها همراه ایشان به زیارت می رفتم، پدرم پس از قرائت فاتحه و تلاوت قرآن، میگفت: پسرم هیچ وقت زیارت حاج ماموستا را فراموش نکن، زیاد به این مکان بیا! به سبب عشق و علاقه به حاج ماموستا بود که وصیت فرمود در جوار ایشان به خاک سپرده شود. در مورد این قبرستان می فرمود: این مکان قبلاً مسجد و بادامستان و جزء املاک شرف الملک بوده، زمانی که حاج ماموستا وفات کردند، شرف الملک به دلیل عشق و علاقه ای که به این شخصیت داشتند، دستور دادند جنازه حاج ماموستا را بر روی این تپه دفن کردند، محل سکونت مرحوم شرف الملک هم روبروی این تپه بود و گفته بود دوست دارم مزار حاج ماموستا در نقطه ای باشد که دائم بتوانم آن را ببینم و این محل به تدریج تبدیل به قبرستان گردید و بزرگان و اعاظم شهر مانند آصف اعظم، مشیر دیوان، شرف الملک در اینجا مدفون هستند.
باید بر دل ها حکومت کرد
هرگاه فرصتی دست می داد، سعی میکرد آنچه در باب زندگی دنیوی لازم می دید و خود به آن اعتقاد داشت به ما هم بیاموزد، یک بار در جمع خانواده بحثی را در ارتباط با عشق روحی طرح کردند و فرمودند: بچه ها، من عاشق روح و روان شما هستم، شماها فرمانروایان قلب من هستید، روح من همیشه با روح و جان شما مونس و همراه است، توصیه می کنم در دنیا طوری زندگی کنید که همیشه سلطان قلب های مردم باشید و بر دل های آنها حکومت کنید، حضرت رسول (ص) که امروز پس از هزار و چهار صد سال هر روز بر پیروان طریقت پاکش افزوده می شود بر قلوب مردم حکومت میکرد. تلاش کنید جز به خدا نیندیشید و غیر از سیره و سنت نبوی بر طریق دیگری گام بر ندارید، مگر نمیبینید همه کسانی که در کسوت سلاطین و امرا در دنیا برای خود قلمرویی را تعریف کرده اند و فرمانروایی میکنند وقتی وارد بیت عتیق خداوند می شوند با پای برهنه و سر تراشیده در صفا و مروه به هروله می افتند و دیو نفس را در زیر گام های خود می کشند و به حقانیت سلطان عالم اعتراف می کنند و در برابر عظمت همان پیامبری که فرمانروای قلب ها بود و هست، مات و متحیر می مانند.
در منزل ما همیشه باز است
از زمانی که منزل ما به محل رجوع مردم تبدیل شد، همیشه در آن به روی مراجعین باز بود ومحدودیتی برای رفت وآمد قائل نبودیم . یک روز زنگ زدند و گفتند از نیروی زمینی ارتش جمعی قصد دیدار و ملاقات با حاج ماموستا را دارند، وقت و زمان را معین کنید تا خدمت برسند، پدرم فرمود: در منزل طلبگی ما همیشه به روی همه باز است، هر وقت دوست داشتید تشریف بیاورید. ما از ترکیب مهمانان اطلاع نداشتیم، وقتی آنها آمدند، دیدیم جمعی از امرای ارتش و فرماندهان و مسئولین نیروی زمینی هستند، پدرم طبق رویه همیشگی خود به استقبال آنها رفت و به داخل منزل دعوتشان کرد، وقتی وارد اتاق شدند پدرم تعارفشان کرد تا روی مبل بنشینند و خودش در پایین در جای همیشگی بر روی زمین نشست، مهمان ها وقتی دیدند حاج ماموستا روی زمین نشسته است آنها هم خواستند به احترام ایشان روی زمین بنشینند، پدرم قبول نکرد و فرمود: دوستان عزیز من این مبل ها را برای شما آقایان کت و شلواری تهیه کرده ام تا راحت بتوانید بنشینید و لباس هایتان چین و چروک بر ندارد، ما طلبه ها به نشستن بر روی زمین عادت کرده ایم و اینجا راحت تر هستیم، پس اگر می خواهید هم من، هم شما راحت باشیم همان جا بنشینید آن روز جمعه بود و منزل ما خیلی شلوغ بود، مهمانان گروه گروه می آمدندو می رفتند، دیدن این صحنه ها برای فرماندهان ارتش بسیار جالب بود. آنها منتظر بودند تا منزل خلوت شود و بعد وارد بحث و صحبت شوند، پدرم متوجه این موضوع شده بود، خطاب به آنها فرمود: دوستان! منزل ما همیشه این حالت را دارد، من در خدمت شما هستم و آماده ام صحبت هایتان را بشنوم، امروز هم جمعه است و بنده باید همراه مسلمانانی که در اینجا هستند عازم نماز جمعه شوم. برادران ارتش وقتی شرایط را این چنین دیدند بحث ها را مطرح کردند و پدرم در یک جمع بندی کوتاه و مختصر مطالبی را فرمودند و جلسه تمام شد.
زندگی بدون تجمل
موقعیت اجتماعی پدر و حضور ایشان در مجلس خبرگان، برای عده ای که قضایا را از دور میدیدند شبهاتی به وجود آورده بود، مبنی بر اینکه ایشان از یک زندگی پر از تجمل برخوردار هستند و مال ومنال وخدم وحشمی دارند. حتی پس از شهادت پدر نیز عده ای در این زمینه کنجکاوی میکردند. یکی از آشنایان حاج ماموستا، پس از شهادت ایشان به بهانه عرض تسلیت و به اعتراف خودش در حقیقت برای دیدن زندگی پر از تجمل ما تشریف آورده بودند، ایشان وقتی وارد منزل شده بودند، و با یک زندگی کاملاً معمولی مواجه شده بودند، همراهانش به او گفته بودند: تمام زندگی حاج ماموستا همین است، باور نکرده بود، گفته بود دوست دارم به بهانه عرض تسلیت خدمت حاج خانم برسم و اندرونی را هم ببینم، شخص همراه ایشان به بنده گفت: اگر اشکالی نداشته باشد، می خواهیم مادرتان را هم ببینیم و خدمتشان عرض تسلیت داشته باشیم، عرض کردم: نه هیچ اشکالی ندارد، تشریف بیاورید، همراه آنها به طبقه پایین رفتیم، آنها وقتی محل زندگی مادرم را دیدند بیشتر تعجب کردند، چون اتاق رنگ و رو رفته و محقری بود که بسیار ساده و عاری از هر نوع پیرایه ای بود. این فرد وقتی به یقین رسیده بود که حاج ماموستا این گونه زندگی می کرده است، پس از ترک منزل ما به همراهانش گفته بود: به خدا قسم من انتظار دیدن این نوع زندگی را نداشتم.