خاطراتی کوتاه و خواندنی از مرد روزهای سخت
به گزارش نوید شاهد کردستان؛ تمام لحظات حضور شهدا در زمان حیات خود میان ما، چه آن بخش که مربوط به زندگی شخصی آنهاست و چه آن زمانهایی که در جبههها گذراندهاند برای همه آنهایی که جنگ را ندیدند اما میخواهند قهرمانان ملی خود را بشناسند جالب توجه است. از طرفی نیز بازگویی این خاطرات برای اطرافیان، همرزمان و هم قطارانشان غرور آفرین است.
محیط تربیتی و آموزشی شهدا چه بوده و آنها با چه انگیزههایی به جبهه رفتند و در آن هنگام، چه هدفهایی را دنبال میکردند میتواند الگویی کامل و نقشهای جامع برای پیمودن ادامه مسیر انقلاب توسط نسل حاضر و آینده باشد.
شهید محمد امین امینی چهارم اردیبهشت ماه سال 1336 در روستای نیزه رود بخش آلوت از توابع شهرستان بانه در خانوادهای متدین و کشاورز متولد شد و در بیست و هشتم اسفند ماه سال 1364 در عملیاتی که در روستای سالوک بر علیه گروهکهای ضد انقلاب در حال جریان بود مورد اصابت آرپی جی دشمن قرار گرفت و روح بزرگش جاودانه شد آنچه می خوانید خاطراتی از این شهید گرانقدر است.
فرشته نجات (راوی: بختیار محمدی)
در یک روز تابستانی با عده ای از دوستانم برای ماهی گیری و آب تنی به رودخانه تاژان رفته بودیم. در حال ماهی گیری و شنا بودیم که با صدای شلیک گلوله، هراسناک از رودخانه بیرون آمدیم و لباس پوشیدیم و وسایلمان را جمع کردیم و به طرف روستای تاژان که نزدیک بود راه افتادیم گروهکهای ضد انقلاب داخل روستا بودند و ما سراسیمه و از ترس خود را در یکی از خانههای داخل روستا مخفی شدیم.
متوجه شده بودیم که گروهکهای ضد انقلاب با نیروهای سپاه پاسداران درگیر شده بودند. تصمیم گرفتیم تا آب از آسیاب میافتد همانجا بمانیم.
کم کم صدای شلیک گلولهها فروکش شده بود، سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفت نفسهایمان را در سینه حبس کرده بودیم. گروهکهای شکست خورده فرار را بر قرار ترجح داده و پا به فرار گذاشتند و نیروهای سپاه برای پاکسازی کامل خانه به خانه میگشتند.
در همین حین ما را پیدا کردند و بدون هیچ توضیحی دستانمان را بستند و از خانه خارج کردند هرچه تلاش میکردیم تا ثابت کنیم ما ضد انقلاب نیستیم بی فایده بود.
و هرچه بیشتر ما حرف میزدیم یقین آنها برای ضد انقلاب بودن ما بیشتر میشد، ما را چشم و دست بسته روانه زیرزمینی کردند.
مدت زیادی طول نکشید که متوجه شدیم قرار هست همانجا ما را اعدام کنند.
هرچه داد و بیداد کردیم و التماس کردیم کسی حرف ما را گوش نمیکرد و سر انجام ما را با همان وضعیت از زیر زمین بیرون آوردند و به زیر یک درخت قدیمی که آن اطراف بود بردند تا سرنوشت ما را رقم بزنند.
دستمان از همه جا کوتاه شده بود و نا امیدی تمام وجودمان را فرا گرفته بود چون تا لحظاتی دیگر فریاد بی گناهیمان در گلو خفه میشد.
در همین حین یکی از رمندگان کورد زبان پرسید اینها کی هستند، چکار کردند؟ صداش خیلی آشنا بود انگار با شنیدن صدای او نور امیدی به دلم افتاد. یکی از رزمندگان در جوا او گفت اینها عوامل ضد انقلابند که در فلان خانه خود را قایم کرده بودند و از آنها بازجویی شده ولی اعتراف نمیکنند. الان هم قصد داریم آنها را به سزای عملشون برسانیم. پاسدار کرد زبان دستور داد که چشمان ما را باز کنند تا ما را شناسایی کند، اولین نفری که چشمش باز شد من بودم با دیدن محمد امین اشک از چشمام جاری شد انگار تولدی دوباره یافتم و او هم مرا شناخت و ازم پرسید چی شده؟ من هم تمام ماجرا را برایش بازگو کردم.
به دستور محمد امین دست هایمان را باز کردند و رزمنده ها از ما بخاطر سوء تفاهمی که پیش آمده بود عذر خواهی کردند.
پس از آن پذیرای مفصلی از ما به عمل آوردند و با ماشین ما را به پایگاه سپاه بردند و بعد از مدتی استراحت و دلجوی، شهید محمد امین ما را تا شهر همراهی کرد .
بدین ترتیب شهید محمد امین در آن لحظات یأس و نا امیدی و سختی، فرشته نجاتی برای من و دوستانم شد و تا زنده باشم این خاطره را هرگز فراموش نخواهم کرد.
وفاداری (راوی: همرزم شهید)
گروه ضربت در روستاهای اطراف آرمرده مشغول پاکسازی روستا از لوث وجود ضدانقلاب بود که با گروهک منحله کومله درگیری شروع شد در این درگیری یکی از همرزمان محمد امین به نام عبدالله رستم نژاد به شهادت میرسد، محمد امین با اینکه از ناحیه پا زخمی شده بود پیکر دوست شهیدش را به دوش کشید و از صحنه خارج شد تا مبادا به دست دشمن بیفتد.
پس از تحویل پیکر شهید محمد امین از شدت خونریزی بیهوش شد و بلا فاصله به بیمارستان منتقل میشود و پس از بهبودی مجددا به صف مجاهدین سپاه پاسداران باز میگردد.
محمد امین بیش از سه بار زخمی شده بود ولی هربار که زخمهایش بهبودی مییافت جسورتر از قبل به دل دشمن میزد انگار ترسش از مرگ به کلی از بین رفته بود.
انتظار دیدار (راوی: همسر شهید)
روستاها و شهر بانه زیر آتش و بمباران دشمن بعثی بود و بیشتر مردم از شهر و روستا خارج شده و به شهرهای اطراف روی آورده بودند.
محمد امین به خانه آمد و گفت: من نمیتوانم اینجا را ترک کنم ولی بهتر است شما به جای دیگر بروید و بعد ما را به شهر بوکان فرستاد و خودش در شهر بانه ماند.
روز بسیار سختی بود آن روز پسرم که کودکی شیر خواره بود تا رسیدن به مقصد یک بند گریه میکرد.
یک هفته از سکونت ما در بوکان گذشت و ما هیچ خبری از محمد امین نداشتیم گویی عقربههای ساعت یخ زده بودند زمان به کندی میگذشت. قرار بود محمد امین برای عید نوروز پیش ما بیاید.
انتظار ما برای دیدن محمد امین با خبر شهادتش به پایان رسید، با کوله باری از اندوه به بانه بازگشتیم و بعد از تشیع پیکر مطهرش او را به خاک سپردیم.