نگاهی به زندگینامه وخاطرات پیشمرگ مسلمان کرد شهید عزیز بارنامه
شهید عزیز بارنامه
شهید عزیز بارنامه در مورخه 20/12/1334 در روستای باخان ازتوابع شهرستان مریوان میان خانواده ای کشاورز دیده به جهان هستی گشود.پدرش احمد کشاورز بود که درسال 1360 دارفانی را وداع گفت و مادرش رندان نام داشت. زمانی که به سن تحصیل رسید پای در رکاب دانش گذاشت و قدم درعرصه آموزش نهاد اما فقرخانواده این فرصت را ازاو سلب کردو عزیز توانست دوره تکمیلی نهضت سواد آموزی را به پایان برساندو مجبور شد از درس و مدرسه فاصله بگیرد و در کنار پدر به کشاورزی بپردازد.
شهید عزیز بارنامه دو بار ازدواج نمود و صاحب پنج فرزند شد.پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حضور گروهک های ضد انقلاب درمنطقه به مقابله با آنها برخاست ودر این راه سختی های زیادی رامتحمل شد.باآغازپاکسازی منطقه توسط رزمندگان اسلام درتاریخ 20/4/1359 به جمع سبز پوشان سپاه توحید پیوست و سلاح رزم را بر دست گرفت تا به جنگ منافقان و بی خدایان برود و در این مسیر مجاهدت های فراوانی را ازخود نشان داد و در عملیات های زیادی شرکت کرد. این پیشمرگ قهرمان پس از عمری جهاد و تلاش سرانجام در مورخه 11/4/73 در حین مأموریت و تعقیب ضد انقلاب بر اثر اثابت گلوله نیروهای خودی به اشتباه،در 15 کیلومتری شهر مریوان (روستای نشکاش) به درجه رفیع شهادت نائل گردید.مزار پاک شهید عزیز بارنامه در قبرستان عمومی مریوان (داسیران) واقع می باشد.
انجام وظیفه مهمترازسلامتی
درتمام مدتی که به شغل شریف ومقدس پاسداری مشغول بود بیشتر ایام رادرماموریت می گذراند مدتی بود که از دردبیش ازاندازه پهلویش آرام نداشت,وبه درمانگاه رفت وپزشکان تشخیص سنگ کلیه داده بودند وعلت آن راخوردن آبهای چشمه هابه هنگام ماموریت می دانستند .بهمن ماه بود هوابه شدت سرد وبرفی بود بر حسب اتفاق آن روزماموریتی پیش آمد که عزیز می بایست که به کوه برود گفتم : آقاعزیز اگه توانستی ,نرو چون می ترسم وضع کلیه هات بدتر شوداما اوقبول نکرد وگفت :اگرانجام این ماموریت باعث ازدست دادن کلیه هایم شودبازخواهم رفت . بالاخره آن شب راهی کوهستان شد هنگام خواب ,درکیسه خواب می خوابید که آن شب به قول خودش احساس خفگی وسنگینی کرده بود رفیق اوسراغش می رود ومی بیند که برف زیادی روی اورا پوشانیده است به سرعت اورانجات می دهد وازآن به بعد وضع کلیه هایش وخیم ترشد اماعزیز می گفت : همیشه به ماموریت خواهم رفت تاکشورم وملت درامان باشند حتی اگر به ضرر سلامتی ام تمام شود.1
1-به نقل از خانم ستاره سبحانی همسرشهید
او بود که شما را کور کرد و من را ندیدید
عزیز از پیشمرگان پیشکسوت بود در اکثر درگیریهای منطقه مریوان حضورداشت وازسالهای رزم ومصاف با دشمنان انقلاب اسلامی،خاطرات فراوانی داشت،خاطراتی تلخ وشیرین،وقتی ازخاطرات شیرین سخن می گفت،چنان برسرشوق می آمدکه شنونده رامات ومبهوت می کردوزمانی هم که ازلحظه های شهادت همرزمانش سخن می گفت: اشک درچشمانش حلقه می زد وبا آه وافسوس ازآنان یاد می کرد.یک روز خاطره ای برایم تعریف کرد که بیشتربه معجزه شبیه است تایک اتفاق عادی.گفت:گزارشی ازحضورعناصرضدانقلاب دریکی ازروستاهای اطراف شهررسیده بود،برای پیگیری همراه جمعی ازبرادران عازم آن جاشدیم؛نیروهارادراطراف روستا مستقرکردم وخودم برای اقامه نمازعازم مسجدروستاشدم؛پس ازپایان نمازنشستم وبرای سلامتی نیروها دعاکردم وازخداوند خواستم؛شرضدانقلاب رابه خودشان برگرداندتامشکلی برای نیروهای ما ومردم روستا پیش نیاید؛هنوز درحال راز ونیاز باخدا بودم که دیدم جمعی واردمسجدشدند؛نگاهی به اطرافم انداختم,متوجه شدم,عناصر ضدانقلاب هستند.خیلی ترسیدم وشهادتین رابر زبان جاری کردم ودردل افسوس می خوردم که حیف نیست بعداز این همه سال؛بدون این که بتوانی ازخودت دفاع کنی؛اسیر دشمن شوی و بعدهم باشکنجه تورابکشند؛چاره ای نداشتم؛بایدکاری می کردم؛یک جلدقرآن رابرداشتم وگفتم:خدایا ازشراین دشمنان به توپناه می برم و آرام بلندشدم وازمسجدبیرون رفتم, در حالی که ازبین عناصرگروهکی عبور کردم,اما واقعاکسی متوجه نشدومن رانشناختند؛باسرعت خودم رابه نیروهایم رساندم؛برای اینکه مردم روستا آسیب نبینند ضدانقلاب را ازروستا کشیدم بیرون وبا آنها درگیرشدیم؛دشمن ضربه ی سنگینی دید.چندنفرشان دستگیرشدند؛یکی ازآن ها وقتی من رادید؛گفت:مگر تودر مسجدنبودی؛گفتم:بله؛گفت:پس چگونه ماتورانشناختیم ؛گفتم:حافظ ونگهدار ماخداست,اوبود که شما راکور کرد ومن راندیدید.1
1-به نقل از خانم ستاره سبحانی همسرشهید