خرداد خونین بانه /رویای صادقانه / خاطراتی از دانش آموز شهیده ماندانا شریف پور
شهیده معظم ؛ ماندانا شریف پور
صبح زود برای اقامه نماز از خواب بیدار شدم.ماندانا خوابیده بود اما در عالم خواب ناله می کرد. ناله حقیقی انگاری کابوس می دید.او را به آرامی بیدار کردم وقتی چشمانش را باز کرد،به من نگاهی انداخت و شروع به گریه کرد و خود را در بغلم جای داد وکم کم آرام شد.از او پرسیدم ، دخترم چی شده؟گفت:در عالم خواب در حیاط مدرسه بودم .از مدرسه بیرون آمدم و به طرف خانه می دویدم . در خیابان همه به سوی خانه ما می دویدند.ماشین ها سراسیمه در خیابان ها بوق می زدند.
خود را به در خانه رساندم وخانه ویران شده بود.من داخل اتاق ها که سقف نداشت راه می رفتم پایم به چیزی خورد خم شدم و آن را برداشتم .قاب کوبلن خودم بود که شکسته شده بود.گفته هایش را جدّی نگرفتم .آرامش کردم و دوباره خوابید.یک هفته بعد از این ماجرا،آنچه را در خواب دیده بود به واقعیت پیوست و به چشم خود دیدم و قاب کوبلن شکسته اش خواب دخترم را برایم تداعی می نمود. 1
اول شهریورماه سال1355در شهر بانه میان خانواده ی مذهبی دیده به جهان گشود .پدرش قادر کاسب بود و مادرش ایران رستمی نام داشت.سومین فرزند خانواده بود .یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خود داشت و دو خواهر و یک برادر خردسال هم داشت که از او کوچکتر بودند.دختر پر جنب و جوشی بود. در زمینه نقاشی استعداد خوبی داشت.بسیارخوش رو و مهربان بود و خیلی زود با هم سن و سالانش دوست می شد و روحیه سازگاری بالایی داشت.
مدیردبستان آقای مجید گوهری بود که بعدها او هم به شهادت رسید. پاییز سال1362در پایه دوم ابتدایی درس می خواند.در خرداد ماه سال 1363با شرکت در امتحانات نوبت سوم به پایه بالاتر ارتقاء پیدا کرد. چند روزی از تعطیلی مدارس می گذشت . نیمه خرداد ماه کارنامه اش را تحویل گرفته بود و برای شروع سال تحصیلی جدید لحظه شماری می کرد.دو ماه و نیم دیگر به سن هشت سالگی می رسید.خواهرش بیان سه سال داشت.خانه آنها با خانه پدربزرگشان دیوار به دیوار بود.ازخواب که بیدار شد ، دست خواهرش را گرفت و به خانه پدربزرگ رفت.مثل همیشه درحیاط خانه پدربزرگ سرگرم بازی بودند که در حوالی ساعت 10صبح سکوت شهر در هم شکست و ماندانا بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر میان بازیهای کودکانه به شهادت رسید و خونین بال دنیای فانی را وداع گفت و روح پاکش به آسمانها پرواز کرد.در میان خانه مشغول کار بودم ،بُمب به خانه ما اصابت کرد.از ناحیه پا مجروح شدم.زخم عمیقی بود. خون زیادی از آن می رفت ولی من دردی را احساس نمی کردم .تمام فکرو ذهنم بچه هایم بود. به هر حالی بود خود را به خانه پدرشوهرم رساندم.خدا خدا می کردم آنها زنده باشند.خانه به کلی ویران شده بود.ماندانا روی زمین دراز کشیده بود .لباس هایش خونی نبود حتی روسری اش که ساعتی قبل خودم بر سرش بسته بودم دست نخورده بود.فکر کردم پناه گرفته است به طرفش رفتم دستم را زیر سرش گذاشتم و بلندش کردم تکان نمی خورد صدایش کردم جوابی نشنیدم.احساس کردم دستم که در زیرش قرار داشت ،خیس شده است.فوراً اورا به پهلو خواباندم.ترکش به سرش اصابت کرده بود.تحمل دیدن سر مجروحش را نداشتم مدتی بیهوش شدم.دختر دیگرم بیان هم با او بود.از شدت ناراحتی بیان را فراموش کرده بودم .پدرش مدام مرا دلداری می داد و می گفت: ناراحت نباش جسد بیان پیدا نشده است و من مطمئنم او زنده است.همسرم برای یافتن بیان به شهرهای اطراف رفته بود.امدادگران و مردم خداجوی مجروحین را به مراکز درمانی شهرهای همجوار انتقال داده بودند.پیکر ماندانا در کمال مظلومیت و غریبانه در گلزار شهدا به خاک سپرده شد و چهار روز بعد بیان را در بیمارستان تبریز پیدا کردیم و بعد از تحویل و چند روز بستری دربیمارستان میاندوآب تا بهبودی کامل به خانه برگشتیم.امروز اوجای خالی ماندانا را برایم پر کرده است.
ماندانا به چای علاقه زیادی داشت.برای هریک ازاهل خانه که چای می بردیم بایدبرای اوهم همین کاررا می کردیم. کلاس اول بود وچند روزی بود مدرسه می رفت.یک روز از طرف مدرسه به من خبر دادند که زود به مدرسه بروم.ترسیده بودم وفکر می کردم برای او اتفاق بدی افتاده است.رفتم مدرسه دیدم گوشه ای نشسته وگریه می کند. جلو رفتم و کم کم آرام شد.به او گفتم عزیزم چی شده؟چرا گریه می کنی؟در جوابم گفت اینها (کادر مدرسه و معلمین) هر روز خودشان چای می خورند و به من چای نمی دهند.خنده ام گرفت ، وقتی ماجرا را برای کادر مدرسه تعریف کردم کلی خندیدند و بعد قول دادند که هوای ماندانا را داشته باشند. 2
...................................................................................................................................................................
1- از خاطرات خانم ایران رستمی مادر شهیده
2- از خاطرات خانم ایران رستمی مادر شهیده برگرفته از پرونده فرهنگی