خاطره
احساس می کنم این آخرین ماموریت است و بر نمی گردم ، حلالم کن ، برای اولین بار دیدم چند قطره اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد...
نوید شاهد کردستان:

شهید محمد طالب احمدی


پاسدار وظیفه شهید محمد طالب احمدی در روستای بوریدر از توابع شهرستان سروآباد در تاریخ ششم اسفند ماه سال 1348 درمیان خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. پدرش حبیب الله احمدی ومادرش اسماء نام داشت . پدرش کشاورز بود زمانی که دوران کودکی را پشت سرگذاشت فقر مالی و عدم وجود امکانات آموزشی در روستا ، دست به دست هم دادند و او را از تحصیل محروم کردندتحصیلات او در حد خواندن و نوشتن بود و محمد طالب کار کشاورزی در کنار پدر را جایگزین تحصیل نمود و تلاش برای امرار معاش از راه کشاورزی را آغاز نمود.

وقتی به سن جوانی رسید ، دینداری ، حسن خلق ، مهر ، دوستی و محبتش با مردم ، او را محبوب قلوب اهالی دیارش کرد.درسال 1367با خانم خدیجه محمودی ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک فرزندپسر بود.

هنوز خیلی جوان بود که در تاریخ 25/3/1367 با عنوان پاسدار وظیفه به نیروهای رزمنده ی اسلام ملحق شد لباس رزم بر تن کرد و به مصاف بی باوران و دین ستیزان شتافت . با این که کم سن و سال تر از دیگر همرزمانش بود اما به دلیل شهامت و هوش بالایش در رزم و مقابله با دشمن زبانزد همه ی همرزمان بود .

مدتی در شهرستان سقزخدمت کرد و پس از آن به دیارش برگشت و در آن جا به خدمتش ادامه داد . روحیه ی فوق العاده ای داشت و در راهی که انتخاب کرده بود ، هیچ شک و شبهه ای نداشت .ایشان در تاریخ 25/3/68 در جریان درگیری با ضد انقلاب به پایگاه روستای خواشت مریوان بر اثر اصابت گلوله در حین مقاومت به درجه رفیع شهادت نائل شد و در زادگاهش روستای بوریدر به خاک سپرده شد.

باورهای عمیق او به شهادت در راه دفاع از انقلاب اسلامی

آلبوم کوچکی را تهیه کرده بود که تصاویرتمام همرزمان شهیدش در آن بود روزی چند بار عکس ها را نگاه می کرد .در صفحه ی اول آلبومش تصویر دامادش شهید معروفی قرارداشت ، ایشان را خیلی دوست داشت ، روزی همراه خانواده اش ، عکس های آلبومش را نگاه می کردیم ، گفت : وقتی شهید شدم ، عکسم را در این جا قرار دهید ، به نقطه ای در کنار عکس شهید معروفی اشاره کرد ، وقتی این را گفت اشک از چشم همه ی ما جاری شد ، با متانتی خاص گفت : گریه نمی خواهد ، شهادت برای من افتخار است ، شما هم باید به آن افتخارکنید .

آخرین ماموریت

روزی که می خواست به ماموریت برود به منزل آمد و گفت : من همراه گروه ضربت برای انجام ماموریت به روستای خواشت می روم ، احساس می کنم این آخرین ماموریت است و بر نمی گردم ، حلالم کن ، برای اولین بار دیدم چند قطره اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد . گفت کاش پسرم سالم این جا بود تا برای آخرین بار او را می دیدم ، گفتم : ان شاء الله با پیروزی و به سلامت بر می گردید، و سالم هم در کنارت بزرگ می شود . گفت : به دلم برات شده به شهادت می رسم ، او رفت اما برای همیشه و تقدیر این بود که پدر و پسر هیچ وقت همدیگر را نبینند .1


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده