برگهای سبز/ خاطراتی از بسیجی شهید محمداسماعیل جلالی
نوید شاهد کردستان:
شهید
محمد اسماعیل جلالی
اول خرداد سال 1342 در روستای باباگرگر از توابع شهرستان قروه نوزادی زیبا به دنیا آمد والدینش علی و سلطنت نام او را محمد اسماعیل نهادند. محمد اسماعیل دوران طفولیت را در کنار خانواده با محبت حضرت امیرالمومنین علیه السلام و نواده اش حضرت سید جلال الدین مدفون در زادگاهش پرورش یافت . تحصیلات ابتدایی را آموخت . در کودکی یتیمی و فقدان پدر را دریافت کرد. همراه دوستش جهت امرار معاش خانواده و مادر و برادران کوچکترش برای کار به تهران مهاجرت کرد. . در سال 1360 آگاهانه مسیر مجاهدت در راه خدای متعال را با پوشیدن لباس بسیجی انتخاب کرد او عاشقانه و جهت تحقق آرمانهای امام راحل (ره) و نبرد با دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی راهی جبهه های جنوب کشور شد . این فرزند فداکار انقلاب در تاریخ 15/1/1361 در خرمشهر با اهداء خونش به رستگاری ابدی نائل آمد . پیکر پاکش غریب و بی نشان در خرمشهر جا ماند و در لیست شهیدان گمنام ثبت گردید. روحش شاد و راهش مستدام .
برگهای سبز
- ماه مبارک رمضان بود و من به علت نداشتن ساعت نتوانستم برای سحری بیدار شوم فردای آن روز دیدم ساعتی برایم خریده تا با زنگ ساعت بیدار شوم و نسبت به انجام فریضه الهی روزه مقید و ملتزم باشم. (مادر شهید)
- در سالهای 57 و 58 در تهران بودیم. آن موقع حضرت امام ره تازه به کشور بازگشته بود . و او خیلی به ایشان علاقه و عشق می ورزید و از اینکه انقلاب شده خیلی خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت. ( جمشید جهانی – دوست شهید)
- در اوایل انقلاب که منافقین به اصطلاح (مجاهدین انقلاب) به تبلیغات گسترده ای علیه شهید بهشتی و سایر مسئولین دست زده بودند محمد اسماعیل خیلی ناراحت بود و گاهاً از توهینات منافقین عصبانی می شد در همان ایام در خیابان ستارخان تهران میدان توحید محل بحث و جدل گروههای منافقین و نیروهای وفادار امام بود و در آنجا بساط نشریه و مجله پهن کرده بودند تا افراد ساده لوح را به خود جذب کنند. محمد اسماعیل به آنجا می رفت و بدون هیچ واهمه و ترسی نشریات و مجلات آنها را پاره می کرد و با آنها بحث و جدل می نمود. او روحیه بالایی داشت و حاضر بود برای حفظ نظام از جانش نیز مایه بگذارد. ( جمشید جهانی – دوست شهید)
- با اینکه سن بالایی نداشت اما انقلاب اسلامی و امام را درک می کرد و با تمام وجود قبول داشت و قلباً به حضرت امام ره عشق می ورزید و همیشه از من دعوت می کرد و می گفت برویم نماز جمعه و از سخنرانی شخصیت های سرشناس استفاده کنیم. (جمشید جهانی – دوست شهید)
- آخرین باری که او را دیدم در سال 61 و شرایط حساس و خطرناک جنگ بود در ورودی شهر سوسنگرد که آن موقع خط مقدم جنگ بود او را ملاقات کردم او از ناحیه سر مجروح شده بود و خیلی مصمم بود به او گفتم به خانه بر نمی گردی؟ با اعتقاد قوی گفت چگونه با وجودی که دشمن در خاک ماست برگردم؟ او گفت به خانواده ام نگوئید که مجروح شده ام و انشاء الله بعد از اتمام عملیات برمی گردم اما تاکنون از برگشتن او خبری نیست . (جمشید جهانی – دوست)
-
- در تهران خیایان ستارخان در بستنی فروشی بابارحیم مشغول کار بود و صاحب مغازه تمام اختیار مغازه را به او سپرده بود و به اندازه بچه هایش او را دوست می داشت در سال 1359 که همراه شهید در پادگان آموزش نظامی می دیدم به من گفت در این برهه زمانی جبهه نیاز به من دارد . وظیفه خود می دانم که به جبهه بروم . یکبار از جبهه جنوب نامه ای به من نوشته بود که اینجا فضای معنوی و روحانی بسیار باالایی دارد بخدا قسم من احساس راحتی می کنم. ( بحر علی احمدی – فامیل )