زندگینامه
در آخرین دیدارش که چند روز قبل از شهادتش بود گفت :« مامان ! اگر شهید شدم ناراحت نشو . گریه نکن ، رفتن به جبهه خواسته خودم بود.»...
نوید شاهد کردستان:

شهید جلال رضایی

سرباز فداکار اسلام جلال رضائی فرزند مصیب در اول دیماه 1345 در شهر قروه دیده به جهان هستی گشود . دوران طفولیت و کودکی را در دامان پرمهر مادرش خانم صدیقه پرورش یافت . سپس جهت کسب علم و دانش به دبستان گام نهاد و تا پایان دوره ابتدایی تحصیل نمود. پدرش در همان مدرسه در راه تربیت و تعلیم نونهالان خدمت می کرد و جلال با افتخار و شوق بیشتری در کلاس درس حاضر می شد. از همان دوران نوجوانی همراه با تحصیل به دنبال کار و تلاش بود و از بیکاری رنج می برد . جلال اهل ورزش بود و در مسابقات فوتبال و کشتی شهرستان و استان شرکت می کرد علاقه و تلاش او سبب شده بود که به مسابقات برتر استانی راه یابد.

با شروع انقلاب اسلامی در تظاهرات علیه ستمشاهی شرکت فعال داشت به عنوان نمونه توزیع روزنامه و اعلامیه حضرت امام خمینی و بروشورها از اقدامات او به شمار می رود. در دوران جوانی جنگ تحمیلی امتحانی در برابر جلال قرا گرفته بود او حتی قبل از اتمام خدمت برادر بزرگترش ، بصورت داوطلبانه خود را به ارتش جمهوری اسلامی ایران معرفی نمود و پس از آموزش فنون نظامی در چهل دختر کرمانشاه از طریق لشکر 92 زرهی اهواز به جزیره مجنون اعزام گردید و در دفاع و حراست از مرز و بوم کشور عزیزمان کوشید و به خوبی ادای وظیفه نمود و سرانجام این سرباز رشید انقلاب پس از ماهها خدمت در نوزدهم فروردین ماه 1366 در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش دشمن بعثی به رستگاری رسید و خونش را فدای ملت ایران نمود . مادر بزرگوارش نقل می کند که در دوران تحصیل در مدرسه یک جفت کفش نو برایش خریدم روزی از مدرسه برگشت اما یک جفت کفش کهنه وفرسوده پایش بود . پرسیدم کفشهایت کو ؟ با احساس پاک کودکی گفت : با کفشهای همکلاسیم عوض کردم. گفتم چرا اینکار را کردی؟ پاسخ داد : مامان ! اشکالی ندارد . دوستم کفش نداشت ولی من فعلاً می توانم از کفش برادرهایم استفاده کنم.

همواره سر سفره غذایش را نگه می داشت تا ببیند آیا غذا به اندازه کافی به همه می رسد یا نه ! اگر غذا به اندازه کافی نبود از سهم غذایش به بقیه می بخشید.

در آخرین دیدارش که چند روز قبل از شهادتش بود گفت :« مامان ! اگر شهید شدم ناراحت نشو . گریه نکن ، رفتن به جبهه خواسته خودم بود.» دستش را گرفتم و گفتم : جلال جان این حرف را نزن و او فقط نگاهم می کرد.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده