خیلی با حجب وحیا بود/ خاطراتی از شهید قدرت الله کبودوند
شهید معظم قدرت الله کبودوند در نهم دی ماه سال یکهزار و سیصد و چهل شش در روستای قراپالچوق از توابع شهرستان بیجار به دنیا آمد. پدرش عبدالله و مادرش نجمه نام داشت. خانواده توان مالی چندانی نداشتند و به همین دلیل قدرت الله در پایان دورهی ابتدایی ترک تحصیل کرد و همچون پدرش به کشاورزی پرداخت. اما همواره بیشتر از سن و سالش شرایط پیرامونش را درک میکرد و در جهت عملی کردن اهداف ذهنیاش قدم برمیداشت. با تقید خاصی که به واجبات داشت بلافاصله بعد از آغاز جنگ عراق علیه ایران به لزوم جهاد تأکید کرد و دوبار برای شرکت در بسیج اقدام نمود که به خاطر سن کمش او را رد کردند اما او تازه وارد مرحلهی جدیدی از خواست و آرزو شده بود. آرزو برای شهادت و حرکت به سمت راهی پرخطر اگر چه قابل قبول و ستودنی نیست اما در مواقعی اینچنین که خون کسی دیگری و حتی کشوری را نجات میدهد قداست مرگ خودخواسته را روشن میکند. قدرت الله از پا ننشت و در رمضان سال یکهزار و سیصد و شصت و سه در بسیج ثبت نام کرد و مدت یک سال در همان نهاد به خدمت پرداخت. در عملیاتهای مختلفی در کردستان به نبرد با کومله و دموکرات پرداخت. در یکی از عملیاتها در کوههای اطراف مریوان حضور داشت که به سبب بمباران هوایی نیروهای بعثی ترکش خورد و زخمی شد. پس از آن یک هفته در سقز بستری شد و پس از بهبودی به مرخصی پانزده روزه آمد. در کنار خانواده فکرش معطوف هدف والایش بود که در یک قدمیاش قرار گرفته بود. بعد از برگشت در عملیات والفجر 9 شرکت کرد که در این عملیات نیروهای بعثی از مهران عقب رانده شده بودند.. دوباره به مرخصی دوازده روزه آمد و سپس برای آموزش سلاحهای آرپی چی به ارومیه رفت. نزدیک عملیات دست به قلم برد و وصیت نامهی نوشت برای پدر و مادر و این چنین نوشت« پدر و مادر عزیز من، چه خوب است که قبل از این که مرگ به سراغ ما بیاید از مرگ استقبال کنیم و به سراغ او برویم و شما میدانید که شهادت انتخاب من بود» پس از اندک زمانی در هفتم بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و شصت و پنج به عنوان آرپی چی زن در عملیات کربلای پنج به رشادت پرداخت و به مقام عظمای شهادت رسید و در زادگاهش روستای قراپالچوق به خاک سپرده شد.
خیلی با حجب وحیا بود
خیلی علاقهمند به درس خواندن بود. به
علت مشکلات مالی نتوانست درسش را ادامه دهد تا پنجم ابتدائی درس خواند و علاقهی
بسیار به مسجد و قرآن و نمازهای یومیه داشت و هیچ وقت فراموش نمیکرد. بخصوص نماز
شب. علاقهی فراوان به خواندن نوحهی اباعبدالله الحسین داشت و آنها را در نواری
به بنیاد ارائه کردهام. در ضمن یک پاسدار
وظیفه عازم به نبرد حق علیه باطل گردید. از سال شصت و سه بود که برای پاسداری نام
نوشت. در چندین عملیات شرکت کرد و در سال شصت و چهار بود که در عملیاتهای مهران
شرکت کرده بود. نام عملیات یادم نیست و در مهران از ناحیهی کمر ترکش خورد و مجروح
گردید و در ضمن انتقال دادهاند پشت جبهه. حدود یک ماه مداوا و استراحتی که کرده
بود یک کمی حالش خوب شده بود و گفت: من باید هرچه زودتر بروم جبهه. هر چند پدرم و
مادرم به ایشان گفتند: هنوز حالت خوب نشده است و باید حتما حالت خوب شود ولی ایشان
قبول نمیکرد و میگفت: همه رفیقان همرزمهایم
قتل عام میشوند. من پشت جبهه استراحت کنم و در ضمن هروقت که مرخصی میآمد همه فامیل خواهر و برادر زنهایش
او را میبوسیدند. یک روز از مادرم سؤال کرد: چه کسانی از فامیل به من محرمند؟
مادرم در جواب گفت: خواهرانت و خواهرزادگانت، مادر، عمه، خاله از آن گروه به شما
محرم میباشند. چون سن کمی داشت، کنجکاوی میکرد و به مادرم گفت: پس به زن
برادرهایم بگو که دیگر مرا نبوسند. خودم خجالت میکشم چون به من نامحرمند. خاطرهی
دیگری که از ایشان دارم موقع شهید شدن وی بود که در روستا همگی یعنی حدود ده نفر
بودیم. پشت بام علف خرد میکردیم. دیدم که
یکی از همسایگان خیلی مذهبی و انقلابی بود. دیدم نواری در مسجد روی بلندگوی مسجد
گذاشته پرچمهای رنگارنگ نصب کردهاند.
دیدم در روستا غلغلهای افتاده است. همه پچ پچ می کنند. گفتم: خدایا چه خبر است.
هیچ چیز حالیمان نمیشد تا دیدم موقع نزدیک اذان مغرب شهید حسین آقا محبیان (عمه
زادهی مادرم) تشریف آورد. مادرم را دلداری میداد و میگفت: بابا زخمی شده قدرت
الله و مادرم ناراحت بود، حسین محبیان هم
قسم به نام شهید نورالدین میخورد. میگفت: اگر ناراحت نباشی راستش را میگویم.
مادرم به حسین محبیان گفت: ناراحت نمیشوم چون تو را در شهید بودن نورالدین آن
چنان صبور دیدم و من هم امیدوارم خدا به تو توجهی کند و صبر عطا کند و به من هم
صبر عطا نماید و درست شهید شدن قدرت الله کبودوند در سال شصت و پنج عملیات کربلای
پنج رخ داد و امیدوارم خداوند به همه خانوادههای شهیدان صبر عطا نماید. خاطرات شهید قدرت
الله کبودوند به روایت ذبیح الله کبودوند برادر شهید