دارالشفاي شهيدان/ خاطره اي از شهيد محمد ابراهيم خدابنده لو
شهید محمد ابراهیم خدابنده لو
شهید معظم محمد ابراهیم خدابنده لو در اولین روز از بهمن ماه سال یکهزار و سیصد و سی و هشت در شهرستان بیجار متولد شد. پدرش محمدرضا و مادرش آهو نام داشت. در یک سالگی مادرش را از دست داد اما خیلی زود زنی مهربان جای خالی مادر را پر کرد و همچون پسرش او را با مهر و محبت پروراند.
پدرش کارمند آموزش و پرورش بود و با وجود
خانوده ی پرجمعیت اوضاع اقتصادی مناسبی داشتند.
در ماههای رجب، شعبان و رمضان
روزه میگرفت، نمازهایش را با اعتقاد راسخ می خواند و به امر به معروف و نهی از
منکر اصرار داشت.
وقتی از مدرسه به خانه برمیگشت بسیار سر به زیر بود و دور از هیاهوی کودکانه و نوجوانی های یک پسر، پای درسش میرفت ، اما بعد از اینکه سیکل گرفت ترک تحصیل کرد.
در سال پنجاه و
پنج از طرف رژیم پهلوی به سربازی فراخوانده شد. او از دستور سرباز زد و حاضر نشد
زیر پرچم کفر خدمت کند.
در روزهای پرهیاهوی انقلاب در تظاهرات حضور پر شور داشت و علی رغم حکومت نظامی به خیابانها میرفت و اعلامیههای امام را در بین مردم پخش میکرد. او در پایین آوردن مجسمهی شاه هم شرکت داشت.
وقتی امام به ایران آمد
نوزده ساله شده بود. در سال پنجاه و نه دوباره به خدمت سربازی خوانده شد. این بار
جنگ بود و او با جان و دل آماده ی دفاع از وطن .
اولین بار که از جبهه برگشت دلش گواهی داد که آخرین دیدار او با خانواده اش خواهد بود. شوق به شهادت و غم تنها گذاشتن پدر برای تنها پسر خانواده حس متفاوتی در او ایجاد کرده بود.
در اتاقی تنها نشست و برای پدرش گریه کرد. وقتی خواهرش وارد اتاق شد و حال او را پرسید. ناراحتیاش را ابراز کرد و پدر را به خواهران سپرد . حالا دلش کمی آرام شده بود ودوباره به جبهه برگشت.
روز دهم دی ماه سال پنجاه و نه بود که با ذوق شاعرانه اش وصیت نامه ای نوشت پر از شعر آن هم بر روی کاغذی با حاشیه ی گل. در این محراب خونبارم/ زخون بر تن کفن دارم/ بود حق یاور من/ خمینی رهبر من. وصیتنامه را به یکی از همرزمانش داد تا به پدرش برسانند. پنج روز بعد در پانزدهم دی ماه سال پنجاه و نه در جادهی ماهشهر- آبادان در درگیری با دشمن بعثی به شهادت رسید . چنانکه خودش گفته بود ما «این مرگ را از عسل بر وجودمان گواراتر می دانیم. چون اطاعت از امام است . من به جبهه می روم به امید اینکه به شهادت برسم.» همان گونه شد و پیکر پاکش برای همیشه مزار شهدای بیجار را عطر آگین نمود.
عنوان خاطره: دارالشفای شهیدان
در یکی از روزهای زمستان سال هفتاد و پنج تلفن یکی از خانوادههای شهید بیجار به صدا درآمد و خانمی از آن سوی گوشی تلفن ،به مادر شهید سلام کرده و خود را از اهالی یکی از شهرهای شمال کشور معرفی مینماید. مادر شهید هم پس از احوالپرسی با احترام علت تماس تلفنی را جویا میشود. خانم پشت خط میگوید که آیا شما شهیدی به نام محمد ابراهیم خدابنده لو را میشناسید؟
مادر شهید میگوید آری از شهدای شهرمان است. چطور مگر؟
او جواب میدهد که من فرزند جوانم فلج شده بود و به هر دکتری که مراجعه کردم جواب مثبتی به من نداند. از آنها قطع امید کردم و به ائمه اطهار متوسل شدم و شبی از شبها سید نورانی سبز پوشی را به خواب دیدم که جوانی نورانی همراه اوست. سید پیش آمد و به من گفت: نگران نباش شفای دخترت در دست این جوان شهید است. من پرسیدم آقا این جوان کیست؟ سید گفت: از خود او بپرس. جلوتر رفته و از او نامش را پرسیدم. جوان جواب داد: من محمد ابراهیم خدابنده لو هستم و مزارم در شهر بیجار است. یک شب جمعه بر سر مزارم زیارت عاشورا بخوان. انشاالله شفای فرزند تو را اباعبدالله خواهد داد. از خواب پریدم با پرس و جو از دوستان فهمیدم که یکی از همشهریهایتان همسایهی ماست. آدرس شما را به من داد تا از شما سراغ این شهید را بگیرم. مادر شهید به زن میگوید: دخترم، این شهید تنها پسر خانواده بوده که به درجهی رفیع شهادت نائل شده و قطعا" این جوان پاک این شهید عزیز آرزویت را برآورده میکند. زن میگوید: از آن روز حال دخترم رو به بهبودی است و یکی از شبهای جمعه به بیجار آمده و بر سر مزار شهید زیارت عاشورا خواندم. بعدها دخترش شفا گرفت که از این موضوع خانواده ی شهید بیشتر مطلعند.
خاطره از شهید ابراهیم خدابنده لو به روایت علیرضا شهسواری کارمند بنیاد شهید بیجار