واگویه ای دلنشین از دختر شهید کامیارانی
اما اين بار
سلام به پدر عزيزم، پدرم!
سلامم را كه از اعماق جانم سرچشمه گرفته است، به قاصدك خوش خبري ميسپارم تا تقديمت كند.
پدر عزيزم! كه سالهاست در حسرت به زبان آوردن نامت هستم، با تمام وجود دوستت دارم و به تو افتخار ميكنم.
بار آخري كه قصد سفر كردي، من
بسيار كوچك بودم و چيزي از شهيد و شهادت نميدانستم و چيزي از سرودن شعر شهادت نميفهميدم.
آن روز كه من با نگاههاي كودكانه بدرقهات كردم، اي كاش ميدانستم كه ديگر برنميگردي
و آخرين باري است كه ميبينمت، آن وقت غرق بوسهات ميكردم تا براي هميشه به خاطرم
داشته باشي.
روزي كه تو ساكت بر دوشت و پوتين به پا و لباس سبز و يكدستي كه در آن بر زيباييات افزوده ميشد و چشمانت كه تلاطم و خروش درياي بيكران آبي را داشت و چفيه به دور گردن و آن آرمي كه بر روي سينهات چسبانده بودي، از دور برق ميزد و چشمها را خيره ميكرد، ميرفتي تا افق را به يادمان بسپاري، تو شور و شوقي به رفتن داشتي كه از هميشه بيشتر بود.
آن روز گويي كه ميدانستي كه اين دفعهي آخر است كه فرزندانت را در آغوش خواهي گرفت و بر گونههامان بوسه خواهي زد. روز عجيبي بود.
تو رفتي اما در دلم غوغايي برپا بود و هر روز انتظار آن را ميكشيدم تا بار ديگر از جبهه برگردي و من با دستان كوچكم خاكهاي روي پوتين تو را پاك كنم. سرانجام تو آمدي، يعني تو را آوردند.
آن روز تو را مانند دفعهي آخري كه خواستي
بروي ديدم، با همان لباس سبز و پوتينها و چفيهاي كه به دور گردنت بود. اما اينبار
آمدنت خيلي فرق داشت.چشمانت بسته بود و من ديگر نميتوانستم موجهاي متلاطم دريا
را در آن به نظاره بنشينم، لبانت لبخند را بر خود داشت، اما هيچ كس نميديد كه تو
داري با من حرف ميزني.
تو آن روز به من ميگفتي كه بايد مانند دختر امام حسين(عليهالسلام) صبور باشم و در برابر مشكلات قامتم را خميده نكنم و آن چنان بردبار باشم كه يزيديان زمان چشمهايشان كور شود و آنچنان كوبنده و رسا صحبت كنم كه گوشهايشان كر شود. تو رفتي و من تنها شدم. پدر خوبم! حالا فقط عكس توست كه ميتوانم با آن صحبت كنم، خودت ميداني كه عكسها سخن نميگويند ولي تصوير چشمهاي زيبايت هميشه بيانگر يك كلمه زيباست و آن هم «شهادت» كه آرزوي رسيدن به آن را داشتي و اميدت را برآورده ميديدي.
دوست دارم شمع شوم و در فراق تو آب. اي كاش لال بودم و بر
سر راه سبز تو گل از گلم ميشكفت. ميخواهم ستاره باشم و از آسمان بلند به سربلندي
عاشقانهات چشمك بزنم. دوست دارم سايهاي باشم و پشت سر شيداييات راه بيفتم، تويي
كه با شهادت خود سربلندم كردي و توانستم بگويم: «باباي من، باباي مهربان من شهيد
شد».
سالها بود كه منتظر آمدنت بودم تا رپرپ پوتين جهادت، قلم را به وجد بياورد. حيف كه يك بار نظارهگر نگاهت نبودهام. شب در خواب ديدم كه لباس پوشيدهام و به راز و نياز ايستادهام، از خدا ميخواهم كه مرا به پهلوي تو بياورد.
خدا به من گفت: «اگر توانستي دست پدرت را بگيري به نزد او ميروي» و من به آسمان رفتم. آمدم دستهايت را بگيرم، نتوانستم و تا زمين سقوط كردم و بالهايم شكست.
مادر را سر سجاده ميبينم كه هر روز گريه ميكند و اكنون خوب معني و مفهوم شهيد و شهادت را درك ميكنم و به انتخابت آفرين ميگويم.
ميخواهي فرياد بزنم كه تو مايهي مباهات و افتخار مني و به اميد روزي كه بتوانيم دوباره يكديگر را ببينيم.
سهيلا محمدي فرزند شهيد حاتم محمدي
از شهرستان كامياران(27/6/65)