واگويه اي دلنشين و زيبا ازسركار خانم سهيلا شيريني فرزند شهيد معروف شيريني
مژگان سجاده
اي عزيز
سفركرده كه صد قافلهي دل همره توست! كجاست پنجرهي آسماني نگاهت؟ كجاست آن واژههاي
متبركي كه در نگاه تو شعر ميشدند؟ كجاست آن طنين صداي ناتمام تو از راه باران به
ديدارت بيايم؟
اينك اين دل هزاران مادر است كه مسافر چشمهاي ابري، انتظار فرزندانشان
را ميخوانند و سر بر شانهي دعا، اشكهايشان را به مژگان سجاده، گره ميزنند و دل
را به حضور آنان ميسپارند و با طلوع هر آيينه، آنها را ميخوانند.
سالهاست كه پي گمشدهي دلهايشان ساحل مظلوميت را به تماشا نشستهاند و دلسپردگان درگاهشان را به اين ساحل ميخوانند.
آن روزها، هر قطره كه از چشم آسمان بر گونهي زمين ميغلطيد، اشك شقايقي بود كه گوشهي ظلم، پرپرش ميكرد و هر شاپركي كه بال ميسوزاند و ميگريست، عدالت بود كه گوشهي كفر سيلي به صورتش ميزد و دل پينهبستهي زمان در انتظار عيد آزادي، امروز به ديروز ميسپرد. آن چشمهاي خيس انتظار، آن قلبهاي بيقرار و آن همه غربت و غم با آمدن و رفتن شهيدان، همان رهگذران جادهي عشق كه آسمان و زمين به احترامشان قيام كردند، كولهبار سفر بستند و رفتند. پس ديگر به بيگانگان اجازه ندهيم كه تن زخمي خاكمان را به گلوله ببندند و اين مزرعه سبز سخاوت را از ما بگيرند، اجازه ندهيم كه آفتاب پيروزي و آزادي غروب كند، صفهاي نماز را با حضورمان عطرآگين كنيم. شهيدان قلب تاريخاند، پس بيائيد تاريخمان را هميشه زنده نگه داريم تا تپش قلبش نوازشگر روح خستهمان شود. بيائيد وصيتنامههايشان را دوباره مرور كنيم، حرفهاي ناگفته آنان را به گوش جهانيان برسانيم، با شهدا دوباره تجديد بيعت كنيم و پيمان خود را محكمتر نماييم. نكند كه نسيمهاي زودگذر ما را از هم غافل كند، از عهدي كه با امام بستيم روي برگردانيم و جماران را فراموش كنيم، نكند كه اين شيطان، جوانانمان را با حقه و نيرنگ فريب دهد و آنان را با واژهي شهيد و شهادت بيگانه كند. امام لحظهها و سايبان دلها براي اين انقلاب اشكهايش را در غروب هر جمعه، نثار وجود شهيدان ميكرد و ميگفت روزي از جلوهي ظهور خواهند آمد و ما هنوز دلتنگ رنگينكمان سلام او ماندهايم و آسمان را پر از حرف كردهايم. اين جا رو به روي آسمان، هنوز پنجرهها عطر صداي او را به كوچه ميريزند و دستهاي سبز نيايش به جستجوي او پير شدهاند، پلك كه ميگشود جهاني چشم انتظار واژههايش بود، ابتداي كلامش تمام راه بود، روزي گام به گام دريا ميشد و دريا در گامهايش گم ميشد. ميخواهيم رو به رويت بنشينيم و بر مدار آرزوهايت به خورشيد برسيم، اين كوچههاي سراسر پريشان هنوز متلاطماند و طوفاني! تو بودي، هيچ ديواري قد نميكشيد و از كنار موجهاي نوحهخواني غريب بيتوجه نميگذشتيم. تو بودي، نگاههاي شهيد را خوب ميفهميديم. راه تو چقدر بلند است. پرندهها از كنارم ميگذرند و من غم بيبالي خويش را مرور ميكنم. اينجا شبها با ياد تو بامها پر از ستاره و الماس ميشود و خورشيد سر به زير از سقفهاي كوتاه ميگذرد. اي مهربان دوردست! اينك پرندهها در وسعتي سرخ، بال ميزنند و زمين در درخششي بوي شكوفه و باران ميدهد. نميدانم با اين آوازهاي سراسر سپيد و اين همه سوسنهاي سوخته آيا لبخند تو ممكن است؟ ما را بخوان به ياري باران زلال، ميخواهيم ابتداي باران باشيم و انتهار جنون، دلمان را رها كن در هر سپيدي.
دلم ميخواهد پر از مهربانيهاي باران شوم، پر از شوق مهتاب، پر از چشمههاي روشن خورشيد. دلم ميخواهد آسمان را ورق بزنم و هر ورق آن را با بوي چادرهاي سفيد نماز پر كنم.
دلم ميخواهد تا آنجا كه دوست دارم پر بگيريم، دشت از پي دشت، دسته دسته گل سرخ، يك عالم سرسبزي و يك دريا اشتياق، بغضي غريب و يك دنيا آشفتگي.
به سجاده مينگرم، ميخواهم با همهي وجود در نگاهش محو باشم، آن هنگام كه چشمهساران، با آبهاي نقرهگون خود زينتبخش صدفهاي دريايي ميشوند و پرندگان عاشق در تلاطم امواج، سرود ايمان ميسرايند. به حرمت قدمهاي اذان، همراه قافلهي شب به ديدارت ميآيم اي پديد آورندهي لحظههاي سبز! اي خداوند من!
به ديدارت ميآيم، تا دوباره چكاوكها و چلچلهها، روي شاخههاي زندگيم لانه كنند، به ديدارت ميآيم تا نسيمهاي سحري كه با منارههاي بلند قامت نسبتي ديرينه دارند، آشيانهي ويران دل را دوباره تسخير كنند. اينجا شروع، شروع دوباره شكفتنها است، شروع جوان شدنها و شروع تنها جايي كه آسمان و زمين يكرنگ و بيريا به هم ميپيوندند و براي نهايت بخشايش مثالي ميشوند.
شب، شب عمليات است، شب پرواز، شب همخواني ستارهها با گلهاي سرخ، شبي كه فرشتهها دايماً بين آسمان و زمين در پروازند، شبي كه نالهها به بار مينشينند و آسمان پوشيده از ستاره است. چشمان مهتاب هر آن در انتظار چيدن گلي است، هيچ كس آرام و قرار ندارد، چهرهها همه خندانند، لبها همه دعا ميخوانند، دستها مهرباني تقسيم ميكنند.
چشمها به دنبال خدا سرگردانند، پاها پيشاپيش در راه خدا گام ميزنند، حنجرهها فرياد مظلوميت سر ميدهند، خاكريزها دل توي دل ندارند؟ رنگين كمان عاشقي بر پيشانيها بسته ميشود تا لحظاتي ديگر زمين ميزبان فرشتهها خواهد شد، خوبان گلچين ميشوند، مگر انتظار چقدر بايد طولاني باشد؟ اين تنهايان در محاصره مانده! در چشمهاي شما شبي شهيد شده است مثل شب تاسوعا، در گلوي شما مظلوميتي جاري بود مثل ظهر عاشورا، دستهاي شما به فرات پيوست. در آن ظهر محاصره گام كه بر ميداشتند آسمان و فرشتهها خيره به زمين ميشدند، آيا ميدانيد كه دل درياييتان، دل مجنوني شما بر بامها، هنوز دلتنگي غريبتان به رنگ غروب باقي است. بهار كه ميآيد شما چقدر زيبا معني ميشويد و گلها كنار خاكريزها ميشكفند و پروانهها با سرودهاي غريبانه، راه خانهي ابري شما را در پيش ميگيرند.
عشق ميداند كه شب، امواج پر تلاطم غم، چگونه بر ديوارههاي تنهاييام ميكوبيدند و اقاقيهاي انتظارم را پرپر ميكردند، عشق ميداند كه آن شب در دلمان چه غوغايي بر پا بود.
كلمهاي كه پر بود از خاطراتت، از مهربانيهاي وجودت...
ميداني عزيز؟ هرگاه كه عطر وجودت را احساس ميكرديم، باورمان ميشد كه آمدهاي تا دوباره ما را بر شانههايت بلند كني، آمدهاي تا دوباره ما را به سرزمين خوبيهايت ببري، آمدهاي تا دوباره محبت را بينمان قسمت كني، آمدهاي اين بار بماني، هرگاه حضورت را احساس ميكرديم، چشمانمان را به چهارچوب در گره ميزديم، شايد صداي قيژقيژ در، خبر آمدنت را بدهد اما نيامدي ولي نه، آن هم فقط براي خداحافظي.
رخ زيبايت غرب خون بود و حنجرهات كه هيچ صدايي از آن بلند نميشد. تو خواب خواب بودي، انگار نه انگار كه اين همه صدايت ميكنيم و ضجه ميزنيم، پيشانيات را بوسيدند اما نه تبسمي هديهشان كردي و نه نگاهشان كردي، مادر چه غريبانه گريست، آن شب ما سر بر زانوي مادر تا كودكيت سفر كرديم و شديم شقايق غمگين دشت.
ميداني آن شب شقايق هم دلتنگ تو بود؟ شقايقي كه در دفتر خاطراتم ترسيم كردي تا بيانگر عشقت به مقام شقايقهاي رفته باشد. آن شب شقايق دفترت شاهد بيزباني كبوترهاي دلم بود، شاهد پرپرشدن شقايقهاي دفترم بود. آري، عشق ميداند كه آن شب امواج و اشك چگونه بيقراري ميكردند، عشق ميداند كه دل شرحهشرحه ديدن يعني چه؟ و جسم عزيزي را در خون شناور ديدن يعني چه؟
سهيلا شيريني فرزند شهيد معروف شيريني
از شهرستان سنندج