من مانده بودم و پنج دختر قد و نيم قد
شهید محمد
سعید تاز
شهادت20/2/59
محمــد ســعید
در تقــوا و دینــداری شــهره ی خــاص و عــام بــود، بــا همــه ی وجــود بــه
اســام و قــرآن عشــق مــی ورزیــد. زمانــی کــه انقلاب اسلامی بــه پیــروزی
رســید، ســر از پــا نمــی شـناخت، سـجده ی شـکر بـه جـای آورد و گفـت:
از
ایـن بـه بعـد در سـایه ی دسـتورات دیـن زندگـی خواهیـم کـرد، چـرا کـه رهبـر و
مقتـدای مـا فـردی از سـاله ی رسـولالله (ص)
اسـت.
حضـرت امـام خمینــی (ره) را از عمــق جــان دوســت داشــت و بـزرگ تریـن
افتخـارش پیـروی از دسـتورات امـام و رهبــرش بــود.
بـه محـض تشـکیل سـپاه
مریـوان توسـط جوانـان انقلابــی شــهر، همــکاری خــود را بــا آنــان آغــاز
کــرد. پــس از جریــان 23 تیــر مــاه ســال 1358 و شـهادت شـهید طرطوسـی و
یارانـش، محمـد سـعید مجبــور شــد همــراه همفکرانــش، مرحــوم حــاج محمـد ناهیـدی،
شـهید محمـود محمـودی و شـهید جـلال بارنامـه، مریـوان را تـرک کنـد و بـه تهـران
بــرود. در واقــع هســته ی اصلــی گروهــی را کــه بعـداً بـه «مهاجریـن» مریـوان
مشـهور شـدند، محمـد ســعید و همفکرانــش تشــکیل دادنــد کــه بتدریــج انقلابیـون
دیگـر نیـز بـه آن هـا پیوسـتند، حـدود دو مــاه در تهــران بودنــد، بعــد بــه
کرمانشــاه آمدنــد و ســازمان پیشــمرگان مســلمان کــرد را تأســیس نمودنـد.
وقتـی کـه بـه کرمانشـاه آمدنـد، مـن هـم بچــه هــا را برداشــتم و پــس از طــی
هفــت خــان رسـتم و تحمـل مشـقت هـای فـراوان بـه او ملحـق شـدم. تنهـا پسـرم
شـهید صالـح نیـز سلاح دفـاع از انقلاب اسـامی را برداشـت و در کنـار پـدرش در
کرمانشــاه بــه مبــارزه پرداخــت.
در آن شــرایط بســیار ســخت غربــت و
نداشــتن حداقـل امکانـات، مـن مانـده بـودم و پنـج دختـر قد و نیـم قـد. روزهایـی
را سـپری کردیـم کـه قلـم از تصویـر آن هـا ناتـوان اسـت، چـه سـخت و صعـب ایـن
ایـام را پشـت سـر گذاشـتیم
در اوایـل بهـار سـال 1359 جمعـی از
پیشـمرگان مســلمان کــرد مریوانــی را بــا هلــی کوپتــر بــه مریـوان منتقـل
کردنـد تـا بـه مقابلـه بـا ضدانقلاب بپردازنــد، محمــد ســعید و پســرم صالــح
هــم جــزو آن هـا بودنـد. مـا در کرمانشـاه ماندیـم، چـون هنـوز شــهر مریــوان
در اختیــار ضدانقلاب بــود. در اواخــر خــرداد مــاه بــود کــه بــه
مریــوان برگشــتیم، رزمنــدگان اسلام، شــهر را از لــوث وجــود ضدانقلاب پــاک
کــرده بودنــد. وقتــی وارد شــهر شــدیم، بــه منــزل مرحــوم حــاج محمــد
ناهیـدی- کـه خـود نیـز از مهاجریـن بـود رفتیـم، بتدریـج جمعـی از همرزمـان محمـد
سـعید آمدنـد، مــن هــر چــه منتظــر شــدم، خبــری از او نشــد، تــا ایــن کــه
پســرم شــهید صالــح آمــد، او را در آغــوش کشــیدم، چهــرهاش تکیــده بــود،
خیلــی خســته بــه نظــر میرســید، رنگــش پریــده بــود، ســراغ پــدرش را
گرفتــم، ابتــدا گفــت : در ســنگر اســت، بعــد از لحظاتــی بــا آن درایــت و
متانــت خاصـی کـه داشـت گفـت: مـادر جـان، پـدرم بـه آرزویــش رســید، او یــک
مــاه پیــش جمــع مــا را تـرک کـرد و بـه معشـوق حقیقـی ملحـق شـد. از نحـوه ی
شـهادتش سـوال کـردم، صالـح گفـت: در حـال اقامـه ی نمـاز عصـر بـود کـه بـر اثـر
ترکـش خمپــاره ی دشــمن آســمانی شــد. در آن ایــام، ســه تــن از دخترانــم
هنــوز معنــی مــرگ و زندگــی را نمیفهمیدنــد، نســرین ســه مــاه بیشــتر
نداشــت کــه پـدرش بـه شـهادت رسـید، وقتـی چهـار سـاله بـود، چنــد نفــر از
کارکنــان بنیــاد شــهید بــه درب منــزل مراجعـه کـرده بودنـد و از او پرسـیده
بودنـد، منـزل شــهید محمــد ســعید تــاز، اینجاســت، گفتــه بــود، نــه، فکــر
نمیکنــم، ایــن اطــراف باشــد. پــس از آن بـه خانـه آمـد و گفـت: مـادر جـان،
چنـد نفـر آمـده بودنـد و دنبـال منـزل شـخصی بـه اسـم شـهید محمــد ســعید تــاز
می گشــتند. گفتـم: دختـرم تـو چـی بـه آنهـا گفتـی؟ گفـت:
هیچـی،
گفتـم ایـن طرفهـا نیسـت. گفتــم: دختــر عزیــزم، شــهید محمــد
ســعید تـاز پـدر توسـت، فـوری بـرو آنهـا را پیـدا کـن، نسـرین بـا سـرعت رفـت،
دو کوچـه بالاتـر آنهـا را پیـدا کـرده بـود و بـه منـزل آورد و تـازه فهمیـد کـه
از سـایه سـار محبـت پـدر محـروم شـده اسـت
)رحیمه رستمی-همسر شهید(