نگاهي به زندگينامه و خاطره اي از شهيد احمد شريفي
راه را خوب انتخاب کرده بود راهی که رضای خدا در آن بود و او میکوشید که با کارهایش رضای خدا را به دست آورد و راضی نبود کسی به خاطر کارهای خوبش از او تعریف و تمجید نمایند به همین دلیل اگر قدم خیری را برمیداشت تلاش میکرد تا در کمال پنهانی صورت پذیرد و کسی از کار او مطلع نگردد و او باور قلبی داشت خدا به اسرار درون انسانها آگاه است و همین آگاهی برای کسی که ره حقّ را جستجو میکند کافی است و وقتی که اطّلاع پیدا کرد که در بیمارستان، بیماری نیاز به خون دارد شب هنگام به بیمارستان رفت و اعلام آمادگی نمود و وقتی که از پزشک معالج بیمار شنید بیمار نیاز به خون زیادی دارد او در جواب گفت: بیمار را نجات دهید و هرچه خون نیاز هست از من بگیرید.
بیستم فروردین ماه سال یک هزار و سیصد چهل و دو در شهر حسنآباد یاسوکند دیده به جهان گشود. همان روزهای که رهبر و مرادش فرمودند سربازان من در گهوارهاند.
پدرش «محمدنبی» و مادرش «ربابه» نام داشت. در فضای پاک خانهای که به نور ایمان منوّر بود، پرورش پیدا کرد. پدرش از راه باغداری و کشاورزی زندگی خانواده را اداره مینمود و همواره تلاش میکرد تا فرزندانش با روزی حلال بزرگ شوند.
احمد در سن هفت سالگی راهی مدرسه شد و با موفّقیّت تحصیلات ابتدائی و راهنمائی را به پایان رسانید و در کنار تحصیل علم در بعضی از کارها والدینش را کمک میکرد.
پانزده سال داشت که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید و او در مقطع راهنمائی درس میخواند. و از همان روزها در صف مدافعین از نظام و انقلاب اسلامی قرار گرفت.
در سال یک هزار و سیصد و شصت دانشآموز دبیرستان بود. در روزهای که دشمن بعثی جنگی تمام عیار به نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران تحمیل کرده بود با عشق و علاقهی وافر راهی جبهه شد تا در میادین رزم و کارزار و دفاع از دین مبین اسلام علم و عمل را در هم آمیزد و سرانجام در راهی که قدم نهاده بود، در دهم فروردین ماه سال یک هزارو سیصد و شصت و یک بر اثر اصابت ترکش در منطقهی عملیاتی فکّه شربت گوارای شهادت را نوشید و به حیات ابدی و سعادت همیشگی دست یافت.
موسی شهبازی یکی از همشهریان شهید احمد شریفی در خاطراتش نقل میکند:
در همان روزهای که شهید احمد شریفی در سپاه بیجار حضور داشت، همسرم در بیمارستان بیجار بستری بود و در نیمههای شب بر اثر افت شدید فشار خون به حالت اغما فرو میرود. در حالی که نیاز به عمل جراحی و در شرایطی که همراهی نداشت و دسترسی هم به خانواده در آن لحظه از ساعت شب آسان نبود. یکی از آموزگاران که از قضا در آن شب در بیمارستان حضور پیدا میکند به نام خانم «معصومه حقّبیدار ظاهراً همسر بنده را میشناسد و به کادر بیمارستان میگوید: اگر شما به سپاه زنگ بزنید و درخواست کمک کنید قطعاً پاسدارانی که با همسر این خانم همشهری هستند، برای اهدای خون به بیمارستان خواهند آمد. پس از تماس با سپاه شهید احمد شریفی خود را به بیمارستان معرفی میکند و میگوید برای نجات این خانم به هر میزان خون نیاز هست از من بگیرید و در کمال فداکاری همسرم را از مرگ حتمی نجات میدهد و در حالی که تأکید میکند که این موضوع را از خانوادهی بیمار پنهان کنید.