ضجههاي دردناكی که دل سنگ را هم به درد ميآورد
شهيد: پرويز كريمي
نام پدر: قربانعلي
متولد: 1/7/1349
تاريخ شهادت: 19/12/63
محل شهادت: مريوان
* خواب عروج
هجدهم
اسفندماه سال 1363 بود، من در كلاس اول دبيرستان درس ميخواندم، زمستان بسيار سرد
و پر برفي بود، همه جا صحبت از بمباران احتمالي فردا توسط عراقيها بود.
زيرا شهر
ما در پنج كيلومتري مرز قرار داشت و به همين جهت هميشه در معرض حملات هوايي و
زميني دشمن بعثي قرار ميگرفت. پدرم از اداره آمد و گفت فردا از شهر خارج ميشويم
و به سروآباد ميرويم و به داخل كانتينرهاي اداره ميرويم و بعد در مورد رفتن
صحبت شد و قرار شد كه پدربزرگ و مادربزرگمان را نيز با خودمان ببريم لذا من و پدرم
شب هنگام براي متقاعد كردن پدربزرگ جهت خروج از شهر به منزل آنها رفتيم خانه دوست
من پرويز، در مقابل خانه پدربزرگم بود حيفم آمد تا آنجا آمدهام و دوستم را
نبينم لذا به در منزل آنها رفتم خودش در را باز كرد. او فرزند بزرگ خانواده بود و
دو خواهر و يك برادر داشت، او گفت خيلي نگران است چون ديشب خواب عجيبي ديده است و
خواب او اين بود: كه قبرستان بالاي شهر مريوان و زمين آن به لرزه در آمده و قبرها
متلاشي شده، و به سوي شهر سرازير شده است.
از او خواستم فردا همراه ما به خارج از شهر بيايد اما گفت پدرش در مسافرت است، و نميتواند بيايد به هر حال از او خداحافظي كردم و احساس عجيبي داشتم. به اتفاق پدر به خانه خودمان برگشتيم و صبح فردا زود همه از خواب بيدار شدند و آماده حركت بودند در اين لحضه شوهر عمهام آمد و از ما خواست كه به روستاي كانيسانان برويم.
اما پدر گفت: قرار است به سروآباد
برويم لذا شوهر عمهام گفت پس پدربزرگ و مادربزرگ را با خود ميبرم من هم به اصرار
خودم همراه او رفتم وقتي به خانه پدربزرگ رسيديم صداي غرش هواپيماهاي عراقي شهر
را به لرزه درآورد من و پدربزرگ به گوشهاي رفتيم شوهر عمهام به داخل حياط رفت در
اين لحظه صداي انفجار مهيبي همهجا را تكان داد و تمام شيشههاي خانه شكست و
گردوغبار زيادي بلند شد. صداي هواپيما و انفجار تا چند دقيقهاي ادامه داشت و صداي
ناله و زاري از همه جا بلند شد بمباران تقريباً تمام شده بود من و پدربزرگ به داخل
حياط رفتيم ديدم كه شوهر عمهام افتاده و براثر اصابت چند تركش خون از سر و صورت
او جاري است. پسر كوچكي كه از نانوايي برگشته بود شهيد شده بود
ناگهان صداي داد و فرياد مادر دوستم پرويز را شنيدم ضجههاي دردناك او حتي دل سنگ را هم به درد ميآورد. متوجه شدم كه يك بمب در حياط خانهي آنها افتاده و پرويز و دو تا از خواهرانش به شهادت رسيدهاند. و بدن آنها بر اثر شدت انفجار متلاشي شده بود. گريه امانم نميداد، در اين حال به فكر حرفهاي ديشب پرويز بودم.[1]