آن را که خبر شد خبری باز نیامد
شهيد رئوف محمدي
بيستم فروردين 1340، در يكي از روستاهاي شهرستان «سروآباد» به نام «گوشخاني» به دنيا آمد.
دورة دبستان را در همان روستا سپري كرد و سپس با مشقت، مرحلة سه سالة راهنمايي را، در سروآباد گذراند. براي ادامة تحصيل راهي مريوان شد، و تا پاية سوم دبيرستان تحصيل كرد. فقر خانواده، او را از ادامة درس محروم كرد و رئوف براي ادارة معاش خانه، به دنبال كار بود تا اينكه در سال 1360 به عنوان حسابدار، در نهضت سوادآموزي مريوان مشغول شد. زندگياش كوتاه و با مشكلات و محروميتهاي فراوان همراه بود و سرانجام در نوزدهم اسفند ماه 1363، در جريان بمباران شهر مريوان، توسط هواپيماهاي دشمن بعثي، به شهادت رسيد.
بنبست نداري
با رئوف موقعي كه در مريوان محصل دبيرستان بود، دوست بودم. گاهي به منزل ما ميآمد و تكاليفش را همانجا انجام ميداد. يكبار كه پيش ما بود، نصفههاي شب از خواب بيدار شدم و ديدم رئوف سرش لاي كتاب است ساعت چهار صبح بود. گفتم: هنوز نخوابيدي؟ بقيه را بگذار بعداً بخوان گفت: دوست ندارم به خاطر 25صدم نمره از كسي خواهش كنم.
خودم هم ميديدم كه خيلي تقلا ميكند تا محتاج كسي نباشد. اصلاً در كار تحصيل جدي بود و آرزو داشت همينطور ادامه بدهد. روزي كه كارنامة قبولي سوم دبيرستان را گرفته بود، به منزل ما آمد. ديدم گرفته است. گفتم: رئوف جان! تو كه قبول شدهاي، حالا چرا گرفتهاي؟ گفت: پولم ته كشيده و بيشتر از اين نميتوانم، تحصيلم را ادامه بدهم. خواستم كمكش كنم كه قبول نكرد.[1]
آن را که خبر شد خبری باز نیامد
يك روز قبل از شهادتش در روستا بود و ميخواست به مريوان برگردد. قبل از رفتن، به فاميل سر زده بود و براي خداحافظي آمده بود خانه ما. چند لحظهاي كه پيش ما بود، به دو تا دختر كوچكم خيلي محبت كرد. براي خداحافظي كه بلند شد، گفتم: شام پيش ما بمان. گفت: كارم زياد است، بايد برگردم مريوان. موقع بيرون رفتن، گفت: زن عمو حلالم كن! از حرفش تعجب كردم. سابقه نداشت اينجوري با ما خداحافظي بكند. فردايش كه زير بمباران مريوان شهيد شد، گفتم: انگار بعضيها از كار خودشان خبردارند.[2]