زندگي نامه و خاطره اي از شهيد سيد حيدر حسيني
سيد حيدر حسيني
حيدر حسيني فرزند محمد در
خردادماه 1351 در شهر سروآباد ديده به جهان گشود 11 سال بيشتر نداشت با واحد
تبليغات بسيج آشنا شد و در برنامههاي فرهنگي بسيج فعالانه شركت ميكرد. پانزده
ساله كه شد در فروردين 1366 با عضويت
داوطلبانه و عاشقانه در بسيج عازم جبهههاي حق عليه باطل شد پس از سه ماه
حضور بهعلت پايان مأموريت به ديارش بازگشت فضاي معنوي جبهه در او تاثير زيادي گذاشته
بود، براي اعزام مجدد به جبههها لحظهشماري ميكرد با سپري شدن يك وقفه چهارماهه
عليرغم مخالفتهاي اطرافيان راهي جبهه شد و
بهطور متناوب در چهار مرحله به جبهه اعزام شد و تا آخرين روزهاي پاياني جنگ در كنار
رزمندگان اسلام در مناطق عملياتي جنوب و غرب كشور از اسلام و انقلاب دفاع كرد.
در اواخر 1367 با رسيدن به سن سربازي بهعنوان پاسدار وظيفه در سپاه مريوان خدمت نظام وظيفه را با موفقيت به انجام رسانيد اگر چه خدمت را تمام كرده بود ليكن همواره با سپاه همكاري ميكرد. و از هيچ خدمتي در راه تأمين امنيت منطقه دريغ نميكرد سرانجام در سفري كه به كردستان عراق داشت توسط گروهكهاي ضدانقلاب شناسائي شده بود و پس از دستگيري و مدتها بازداشت بر اثر شكنجههاي طاقت فرسا، چهارم اسفند 1370 در حالي كه هنوز 19 سال بيشتر نداشت در ديار غربت شربت شهادت نوشيد و به آرزوي ديرينهاش كه همانا شهادت در راه خدا بود دست يافت.
«از دنيا بيزارم»
حيدر با سن كمي كه داشت چند بار به جبهه اعزام شد. و يكبار هم زخمي سطحي برداشته بود در يكي از اعزامها برادرش را فرستادم تا به او سر بزند به هنگام بازگشت گفت پاي حيدر سوخته بود. هرچه به اوگفتم، بيا برويم منزل استراحت كن، قبول نكرد و گفت من اينجا كار دارم. بعد از مدتي به منزل آمد و يك شب پيش ما ماند وصبح زود به قصد بازگشت به جبهه از منزل خارج شد. آن بار بيش از 10 ماه برنگشت وقتي آمد ديديم خيلي قد كشيده و بسيار سرحال بود به او گفتم حيدرجان سر نماز برايم دعا كن گفت پدرجان من چه كسي هستم كه براي تو دعا كنم تو براي من دعا كن تا من نجات پيدا كنم چرا كه از اين دنيا بيزارم.[1]