واگويه اي از سركار خانم آمنه لطف الهي فرزند شهيد محمد لطف الهي
حرمت قدمها
نميدانم مقصدم كجاست؟ نميدانم چرا همه برايم بيگانه شدهاند، خسته با كولهباري از غم چه مسيري را طي ميكنم؟ نميدانم به كجا خواهم رسيد؟ ديگر بودن يا نبودنم فرقي براي كسي ندارد. آيا من هم يكي از ياد رفتهها هستم؟!
به نام خداوند شهيد و شهادت:
لحظه به لحظه عشق به شهادت را ميپرستم، با آنكه ميدانم پوچ نيست، لحظه به لحظه تو را اي شهيد دوست ميدارم چرا كه ميدانم براي من يك قاموسي از ايثاري و لحظه به لحظه نوشتن در مورد تو را دوست ميدارم چرا كه ميدانم تو يك دريا شعر شجاعي.
عشق به شهيد و شهادت شايد شمعي است كه هر دم ميسوزد، شايد عشقي است كه هر دم ميجوشد و شايد ترانهاي است كه هر دم از دلها جاري ميشود، هرچه هست زيباست.
گل را به خاطر لطافتش، دريا را به خاطر امواجش دوست دارم و تو را اي شهيد به خاطر صداقت و پاكيات. گل با تمام لطافتش پرپر ميشود، دريا با تمام امواجش ميخشكد و غروب با تمامي زيبايياش به پايان ميرسد اما تو با تمام خاطرههايت جاودان ميماني.
كاش خاك بودم تا ميتوانستم در حرمت قدمهايت سجده كنم، كاش قفسه سينهام به قدري وسيع بود تا ميتوانستم مقداري از جان گذشتگيهايت را در آن جاي دهم.
اي شهيد! كاش ميتوانستم همانند تو به مقام بلند شهادت دست يابم.
آمنه لطفاللهي فرزند شهيد محمد لطفاللهي
از شهرستان بانه