خاطراتي از شهيد ايوب دده جاني
ايوب، فرزند اسحاق و قدمخير در سريش آباد ديده به جهان هستي گشود. تا كلاس دوم ابتدايي تحصيل كرد. دوران نوجواني خود را همراه با پدرش در كشاورزي و كارگري سپري نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تجاوز دشمنان انقلاب به ميهن اسلامي، به عضويت بسيج سپاه پاسداران قروه درآمد ودر عملياتهاي منطقة كردستان شركت يافت و در دفع شرارت ايادي وابسته به شرق و غرب نقش ارزندهاي را ايفا نمود. ايوب در درگيري منطقة توريور سنندج با تير مستقيم عوامل كور دل استكبار مجروح شد او را به تهران منتقل كردند، لكن پس از چهل روز بستري شدن، به علت شدّت جراحات به لقاء حق تعالي نائل آمد. مدفن اين شهيد گرامي در جوار همرزمان شهيدش درسريش آباد است.
يكي از دوستان ايوب اظهار ميدارد:
ايوب هميشه آرزوي شهادت داشت؛ روزي در خيابان به من رسيد وگفت:« راستي شهادت چگونه است؟ آيا من لياقت دارم كه شهيد شوم»؟ آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود ـ قبل از اعزام ـ عكس بزرگي از خودش تهيه كرده بود و نزدعمويش رفته و گفته بود:«عموجان! اگر شهيد شدم، اين عكس را كه تازه گرفته ام برسر قبرم بگذاريد!»
پدر محترم شهيد حكايت داشته است:
در مدتي كه ايوب در بيمارستان بستري بود، روز به روز حالش بدتر ميشد؛ يك روز به طور اتفاقي وقتي چشمانش را باز كرد عكس امام را روبرويش گرفتم، به محض اينكه چشمش به عكس امام افتاد، شور و هيجاني در وجودش بوجود آمد با اينكه تا آن روز حركتي نداشت انگار ميخواست به احترام امام بلند شود، براي اولين بار با دقت اشاره اي كرد كه فهميدم مي گويد: عكس امام را در مقابل من نصب كن! آري بعد از نصب عكس حضرت امام، شهيد آرامش يافت.
هنگام بستري شدن در بيمارستان، ايوب به علت شدت جراحت، قدرت تكلم نداشت، يك روز بر سبيل مزاح و امتحان به ايشان گفتم:«چقدر به تو تذكر دادم كه به جبهه نرو، ولي گوش نكردي؟» شهيد كه در طول مدت بستري حتي كوچكترين حركتي هم نداشت، سرش را به نشانة اعتراض از جانب من برگرداند، يعني ميخواست بفهماند كه در راه هدف رفتهام و نه تنها ناراحتي از اين باب ندارم، بلكه موجب فخر و سربلندي من است.