خاطراتي از شهيد حميد حيدري
شهيد: حميد حيدري |
|
تاريخ تولد: 1/6/1345 |
|
تاريخ شهادت: 1/9/60 |
|
محل شهادت: مريوان |
«مقاومت»1
گروهكهاي ملحد، پاسداران بومي مريوان را بيست و سوم تيرماه پنجاه هشت به شهادت رساندند، حسين پسر ارشدم نيز جزو آنها بود و در اين هجوم ناجوانمردانه به شهادت رسيد. پس از شهادت حسين، گروهكها عرصه را بر ما تنگ كردند، به تهديد پسران ديگرم(حسن و حميد) و شوهرم پرداختندو تصميم داشتند آنها را نيز به شهادت برسانند، شوهرم حدود بيست روز در زير زمين منزل يكي از دوستانش پنهان شده بود، پس از اين مدت از طريق همان دوستش كه از طرفداران انقلاب اسلامي بود، مخفيانه شهر مريوان را ترك كرد و به كرمانشاه رفت. فشار گروهكها هر روز بيشتر مي شد حميد، عليرغم اينكه سن كمي داشت اما مردانه در مقابل آنها ايستاد و مقاومت كرد، از ترس جان حميد، او را نيز با زحمت فراوان از شهر خارج كرديم و به كرمانشاه فرستاديم تا به جمع پيشمرگان مسلمان كرد بپيوندد. چند روز پس از اينكه حميد رفت ما نيز خانه و كاشانة خود را رها كرديم و به آنجا رفتيم، ما را در هتل آفتاب اسكان دادند. پسرم حسن با شوهرم به اتفاق ساير همرزمانش براي پاكسازي عناصر ضد انقلاب به كامياران و سنندج حركت كردند. شبانه گروهكها در هتل به ما حمله كردند. حميد با استفاده از سلاحهايي كه در آنجا بود يكه و تنها در مقابل مزدوران اجنبي ايستاد و اجازه نداد به كسي آسيبي برسانند پس از مدتي حميد نيز راهي شد. بعد از بيست و پنج روز مبارزه سخت، بالاخره رزمندگان اسلام موفق شدند شهرهاي كامياران و سنندج را آزاد كنند، پس از آن، از كرمانشاه به سنندج آمديم. به پادگان لشكر 28 رفتيم، به دليل نا امني جاده با چرخبال به اتفاق شهيد محمد بروجردي راهي مريوان شديم چرخ بال در پادگان مريوان به زمين نشست، اولين كسي كه به استقبال ما آمد حميد بود، وقتي قامت رشيدش را ديدم خوشحال شدم و به او افتخار كردم، پس از مدتي گفتم: حميد جان! ديگر وقت مدرسه است بايد به مدرسه بروي! گفت: مادر جان! تا قطع ريشة كفر و نفاق نبايد از پاي نشست يك روز گفت: براي انجام ماُموريتي بايد به روستاي «بوريدر» بروم او به اتفاق ساير رزمندگان به آنجا رفت. هيچوقت، آن قدر نگران نشده بودم، بعد از چند ساعت بي اختيار به بيمارستان رفتم، وقتي تعدادي از همرزمان حميد را از دور ديدم، دلم گواهي داد كه او شهيد شده است، وقتي به نزديك آنها رسيدم، از حال حميد جويا شدم، همه يكباره گريه كردند و من يقين كردم كه حميد نيز چون برادرش حسين، راه امام حسين(ع) را رفته است و به بهشت عدن الهي شاد شده است.
«تلاوت قرآن»2
هستي حميد با اسلام عجين شده بود، همة اعمال و حركات او مطابق برنامههاي ديني بود، هيچ وقت نديدم كه حميد نماز را در اول وقت به جاي نياورد، هيچ چيز مانع او براي خواندن به موقع نماز نميشد. روزها چند ساعت مشغول قرائت قرآن ميبود، نوارهاي مختلفي از قاريان مشهور را تهيه كرده بود و به آنها گوش ميداد، شبها كه همه ميخوابيدند حميد وضو ميگرفت وساعتهاي متوالي مشغول نماز و قرائت قرآن ميشد علاقة زيادي به شركت در مجالس سوگواري و ترحيم داشت، هر وقت كه ميديد كسي فوت كرده بلافاصله در مجلس ترحيم او حضور پيدا ميكرد، حتي اگر اين فرد را هم نميشناخت. يكبار به او گفتم: حميد جان! تو كه بعضي از اين افراد را نميشناسي، چه ضرورتي دارد كه ساعتها در مجالس ترحيم آنان حضور داشته باشي؟ گفت: مسلمانان بر گردن هم حق دارند، و كار من چيزي جز اداي دين نيست، اين كار عبادت است، موجب خشنودي خداوند است. اگر خداوند هم از كسي خشنود شود، آن شخص به فلاح و رستگاري خواهد رسيد، پس لازم است در مجالس ترحيم برادران خود حضور داشته باشيم. يك بار گفت: فقط يك آرزو دارم، گفتم: چه آرزويي؟ گفت: آرزو دارم به طواف خانة خدا بروم، اما چون خداوند او را دوست داشت، در سن جواني او را نزد خود دعوت كرد تا از خوان كرم او ارتزاق نمايد.