شهید محمد حسين تركماني به روایت خواهر شهيد
شهيد: محمد حسين تركماني |
|
تاريخ تولد:1349/3/9 |
|
تاريخ شهادت: 1365/6/23 |
|
محل شهادت: فاو |
«اولين اعزام»1
در محلة ما مسجد نبود، تا پايگاه مقاومت در آن ايجاد كنند بدين منظور بخشي از منزل مسكوني ما را پايگاه مقاومت محل كرده بودند. حسين، شبانه روز در اين پايگاه مشغول فعاليت بود، روزي به پدرم گفت: پدر جان! اگر اجازه بدهيد ميخواهم به جبهه بروم. پدرم مخالفت نكرد؛ حسين براي اولين بار به جبهه اعزام شد. حدود چهل و پنج روز در جبهه بود بعد به مرخصي آمد؛ هفت روز مرخصي داشت. پدرم چون قصد داشت خودش به جبهه برود لذا به بهانة ديدن اقوام، حسين را به روستا فرستاد تا در اين فرصت خودش بتواند راهي جبهه شود. يك روز مانده به اعزام، برادرم برگشت، وقتي قضيه را فهميد همراه برادر بزرگم پيش پدر رفتند و گفتند: اجازه بدهيد ما به جبهه برويم، شما پس از شهادت ما به جبهه برويد! اما پدرم گفته بود: من خودم قصد دارم عازم جبهه شوم، شما بايد در خانه بمانيد! حسين چند روز غذا نخورد، خودش را به مريضي زد تا پدر را وادار كند با رفتن او موافقت كند. پدرم موافقت نكرد تا اينكه از يكي از دوستان حسين پرسيده بود: «چرا حسين ناراحت است؟» او گفته بود: حسين زماني حالش خوش خواهد شد كه شما با رفتنش به جبهه موافقت كنيد. پدرم وقتي به منزل برگشت به برادرم گفت: حسين جان! حالا كه دوست داري مي تواني بروي. حسين خيلي خوشحال شد. به پدرم گفت: حالا كه شما به من اجازه داديد، من هم آماده ام تا زمان اعزام، كمك كنم تا وضعيت خانه را سروساماني بدهيم. پدرم گفت: لازم نيست، همين كه هست خوب است. حسين گفت: نه پدر جان! بعد از رفتن من شما مهمان خواهيد داشت، پس بهتر است خانة شما حالت آبرومندانهاي داشته باشد. بخشي از كارها را خودش انجام داد، به كارگاه جوشكاري رفت و سفارش در و پنجره داد. پدرم هم بي اطلاع بود، وقتي در و پنجرهها را آوردند، پدرم تعجب كرد، گفت: اينها را چه كسي سفارش داده است؟ وقتي معلوم شد كار حسين است گفت: باباجان من وضع مناسبي ندارم، نبايد خرج روي دستم ميگذاشتي. حسين گفت: پدر جان! نگران نباشيد! هزينهاش را از پس اندازم دادهام. خانه را با كمك پدر سامان داد و خود عازم ميدان مبارزه با استكبار شد. آري حسين درست حدس زده بود ما بعد از رفتن او مهمان داشتيم، او خود خانه را براي مجلس ترحيمش سامان داد.
«شكايت از فرمانده»2
همرزمان محمدحسين ميگفتند:
وقتي عمليات شروع شد، در بين بچهها شوري به پا بود، هيچكس سر از پا نميشناخت همه آماده شدند تا به خط مقدم اعزام شوند. بنا به دستور و صلاحديد فرماندهي، شهيد تركماني و شهيد نورالدين محبيان، بايد در عقب ميماندند و وظايف محوله را انجام ميدادند. از اينكه اجازة شركت در عمليات را نداشتند، به شدت آزرده خاطر بودند. به خيليها متوسل شدند و آنها را واسطه قرار دادند تا فرمانده را متقاعد كنند، اما هيچكس كاري از پيش نبرد، به ناچار خود دست به كار شدند و نزد فرمانده رفتند و از او خواستند تا اجازه بدهد آنها هم همپاي ساير همرزمانشان در اين عمليات شركت كنند، فرمانده مخالفت كرد. شهيد تركماني در نهايت استواري، رو به فرمانده كرد وگفت: برادر عزيزم! اگر اجازة شركت در عمليات را به ما ندهي از شما شكايت خواهيم كرد. فرمانده گفت: به كجا و به چه كسي شكايت مي كنيد؟ حسين گفت: به آقا امام زمان (عج) شكايت ميكنم. فرمانده گفت: خوب! شما هم با ما بياييد! اكنون راضي شديد؟