خاطره اي از شهيد عبدالله احمدي
نام و نام خانوادگي: عبدالله احمدي
نام پدر: علي
متولد: 1316/6/6
تاريخ شهادت: 22/7/61
محل شهادت: محور بانه
* محاصره
دقيق يادم نميآيد كه در چه ماهي و چه
روزي بوديم، فقط يادم هست كه سال 1360 بود، ما آن موقع در شهرستان سردشت بوديم، گروهكهاي
ضدانقلاب آنجا هم دست از سر ما بر نميداشتند و پشت سر هم ما را تهديد ميكردند آنها
به شوهرم ميگفتند كه يا بايد دست از حمايت انقلاب بردارد يا كشته خواهد شد. اما
شوهرم از تهديدهاي آنها نميترسيد و هر موقع موضوع صحبت به ميان ميآمد، ما را
دلداري ميداد و فرمايش حضرت علي(ع) را جلو ميكشيد كه ميفرمايند: «بزرگترين گناه ترس است.»
هرچه گروهكها شوهرم را تهديد ميكردند او بيشتر عليه آنها كار ميكرد تا اينكه يك شب دستهاي از گروهكها خانهي ما را در سردشت محاصره كردند، تعداد آنها زياد بود، به طوري كه بعداً معلوم شد آنها سي نفر بودند.
آن موقع هم وضعيت سردشت خوب نبود، ضدانقلاب در شهر ظاهر ميشدند و امنيت به طور كامل برقرار نشده بود. ساعت نزديكيهاي نه شب را نشان ميداد، شوهرم در حال نماز بود آنها ما را پي در پي تهديد ميكردند و ميخواستند شوهرم تسليم شود او نمازش را تمام كرد و هيچ اعتنايي به تهديد آنها نداشت. با صبر و حوصله ما را به دور خود جمع كرد و از ما خواست كه نترسيم و روحيهي خود را از دست ندهيم. بعد از اين صحبتها بلند شد و با ضدانقلاب وارد جنگ شد. آنها يكسره به سوي خانهي ما گلوله شليك ميكردند، عبدالله كه هيچ گونه آثار ترس در صورت او ديده نميشد تمام گلوله و مهماتي را كه در منزل داشتيم جمع كرد در حين مبارزه چند نفر از اشرار ضدانقلاب زخمي شدند. دقيقهها يكي پس از ديگري سپري ميشدند تا اينكه مهمات عبدالله رو به تقليل گذاشت، در اين موقع او به من گفت كه پسرمان را به پشت بام بفرستيم و داد و فرياد كند تا شايد نيروهاي سپاه آگاه شوند و به كمك ما بشتابند، در اين لحظه يك گلوله آرپيجي به منزل ما اصابت كرد، پسرم از صدا و موج انفجار بيهوش شد، و روي زمين افتاد به تنهايي و با عجله پسرم را از نردبان به پائين آوردم و داخل حياط گذاشتم. ناگاه متوجه شدم كه گروهكها قصد دارند از حياط پشتي وارد خانه بشوند. فرصت را از دست ندادم و فوراً ضامن نارنجكي كه همراه خود داشتم كشيدم و به سوي آنها پرتاب كردم. نارنجك در جلوي آنها منفجر شد و دو نفر از آنها به هلاكت رسيدند. عبدالله همچنان مشغول تيراندازي و جنگ بود و اصلاً خسته نشده بود. اين مبارزه تا حوالي صبح ادامه داشت نزديكيهاي ساعت 5 صبح بود كه نيروهاي سپاه از راه رسيدند و گروهكها پا به فرار گذاشتند و چند روز بعد جريان شكست و فرار خودشان را در يكي از روستاها اعتراف كرده بودند و گفته بودند كه باور نميكنيم آنها تنها بودند زيرا تيراندازي به حدي شديد بود كه گويي چندين نفر داخل خانه هستند اما خدا شاهد است كه عبدالله به تنهايي در مقابل آنها ميجنگيد و من فقط گاهي اوقات به او كمك ميكردم.[1]