زندگينامه و خاطراتي از شهيد شمس الله طالبي
شهيد شمس الله طالبي (1367 ـ 1310)
شهيد "شمس الله طالبي" فرزند "نعمت الله و سلطنت" در سومين روز از آذر ماه سال 1310 در دامان خانوادهاي متدين در سريش آباد تولد يافت و با تولد خويش غنچههاي شادي را بر روي شاخههاي رنجديده رخسار پدر و مادر شكوفا ساخت.شهيد طالبي دوران نوجواني را به كار و كشاورزي همت گماشت. لكن با شروع دفاع مقدس همگام با ساير رزمندگان اسلام در جهت مبارزه با عوامل كوردل استكبار جهاني به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و به جبهههاي نور عليه ظلمت عزيمت نمود و سالها به مبارزه و مجاهدت با دشمنان اسلام و قرآن پرداخت. شهيد طالبي در مورخه 1/7/61 در منطقه عملياتي "توريور" سنندج در هنگام درگيري با دشمنان انقلاب از ناحيه چشم راست و دست چپ مجروح شد و سرانجام پس از شش سال تحمل مجروحيت در بيست و پنجمين روز از مرداد ماه سال 1367 به خيل عظيم شهداي انقلاب اسلامي پيوست و به لقاي محبوب وصال يافت. و در جوار فرزند شهيدش موسي ماوي گزيد. مزار پاك اين شهيد گرانقدر در گلزار شهداي سريشآباد واقع است. از شهيد طالبي 7 فرزند پسر و دو دختر به يادگار مانده است.
همسر محترمه شهيد دربارهاش ميگويد: آخرين باري كه ميخواست به جبهه برود نزديك ظهر بود او ميرفت اما پس از چندي ميايستاد و به ما نگاه ميكرد گويي ميدانست به شهادت خواهد رسيد. هيچگاه يادم نميرود آن هنگام كه ميخواست ما را ترك كند گفت: "از بچهها مواظبت كن شايد اين آخرين باري باشد كه شما را ميبينم."
افتخار داشت فرزند رشيد و شجاعش موسي در راستاي مبارزه با عوامل كفر و نفاق در منطقه كردستان به مقام پرافتخار شهادت نايل آمده است. او نيز مقام والاي پدرشهيد بودن را كسب نمود و به منظور ادامه راه فرزند شهيدش اسلحه رزم و جهاد برداشت و در مناطق مختلف عملياتي كردستان حضوري مستمر يافت.
شهيد طالبي هرازگاهي وصيتنامهي خود را تجديد مينمود. در جريان درگيري كه در سال 1360 در منطقه بوكان رخ داد.شهيد طالبي نقش موثري را ايفا نمود به طوري كه با تلاش و مجاهدت وي و ساير همرزمانش نيروهاي ضدانقلاب پس از 24 ساعت محاصره منطقه، مجبور به عقبنشيني شدند.
عشق حسيني
جنگ شروع شده بود، عدهاي هم به شهادت رسيده بودند. گرماي ظهر و بيابانِ خشك و بي آب و علف، بچهها را بيشتر تشنه كرده بود.
رسم بود كه وقتي كسي تشنهاش شد، سراغ سقاي كاروان، ابوالفضل العباس ميرفت چند بار رفتند و از عمو تقاضاي آب كردند، امّا عمو هر بار سرش را پايين ميانداخت يعني عزيزم آب نيست. كمي گذشت، كار بالا گرفت، گرماي ظهر، شديدتر شد، يكي از بچههاي چند ساله مشك خالي را برداشت و به طرف عمو راه افتاد، مقابل عمو، كه مظهر غيرت و شجاعت است، قرار گرفت، عمو جان بخدا از شدت تشنگي در حال هلاك شدن هستيم عمو جان برو آب بياور.
آه خدا چقدر بر عباس، سقاي حسين، سخت ميگذشت، مشك را برداشت، خدمتِ امام و مولايش رسيد، مولي جان، بخدا بغض گلويم را گرفته، شما كه اذن ميدان نميدهيد، اجازه دهيد بروم و از شريعه كمي آب براي بچهها بياورم امام اذن فرمود عباس خوشحال و خرسند، مشك را بر گردن انداخت، نهيبي به اسب زد و بسرعت براه افتاد، سربازاني كه شريعة فرات را محاصره كرده بودند همين كه فهميدند كه قمر بني هاشم آمده، همه خود را پشت نخلستان، پنهان كردند چرا كه ميدانستند، توانائي مقابله با او را ندارند.
خود را به شريعه رساند، مشك را پر از آب كرد و براه افتاد. امّا نه اين نامردها از پشت بطرف عباس، تير ميانداختند، تا اينكه دور حضرت را حلقه زدند.
يكي گفت، عجب چشمانِ زيبائي دارد، آه خدا اولين تير بر چشم زيباي عباس نشست، چوبِ تير هم از عملِ خود شرمگين بود، امّا چه كند كه او اختياري ندارد.
يكي گفت، مهمترين چيز براي عباس مشك است، دست او را قطع كردند، حضرت مشك را به دست ديگر گرفت، آن دست ديگر را هم قطع كردند، مشك را به دهان گرفت امّا وقتي تير بر مشك نشست، ديگر عباس، اميدش را از دست داد و از فراز اسب بر زمين افتاد.
آري شمس الله طالبي، به خدا سوگند كه بهترين پاداش بر چشمي كه بر غريبي علمدار كربلا بگيريد، چيزي جز دادن آن چشم در راه حسين نيست و بهترين پاداشِ دستي كه در عزاي قمر بني هاشم بر سينه زند، چيزي جز دادن اين دست در راه حسين نخواهد بود و تو چه زيبا، خود را شبيه به علمدار كربلا نمودي چرا كه ابتدا دادن چشم و دست و بعد جان، در راه حسين، اين كارِ عباس بود در كربلا.