دل نوشته ای زيبا به قلم فرزند اولين شهيد محراب استان كردستان ماموستا ملا محمد ذبيحي
عندليب عشق
مهربان پدر! آنگاه كه در كودكي نياز به محبت گرم پدري در من هويدا شد سراغت را از مادر گرفتم، جواب داد: پدر به سفر رفته. اين تعبير كودكانه اگرچه فكر مرا مدتي مشغول ميكرد اما هرگز فطرت حقيقتجو و پاك كودكي را ارضا نمينمود. من هر روز به انتظار اينكه شايد روزي پدرم از سفر برگردد به در خيره ميشدم و انتظار ديدن رويت و شنيدن صدايت را از نزديك روز شماري ميكردم و اين چه روزي بود، هنگامي كه از انتظار دوري تو بيطاقت شدم باز هم از مادرم جوياي حال تو شدم. اينبار مادرم در حالي كه اشك در چشمانش سرازير شده بود گفت: دخترم! پدرت اينبار به ديدار خدا رفته، گفتم: چرا مادر ما هم به ديدار خدا نميرويم؟ گفت: خدا انسانهايي را كه دوست دارد نزد خودش فرا ميخواند. گفتم: چرا آنها را دوست دارد؟ گفت: به خاطر ايمان و اعتقاد به قرآن و گذاشتن از جان خود در راه خدا. همين آرمانها بود كه شهد شيرين شهادت را به پدرت نوشاند. گفتم: چگونه او را شهيد كردند؟ پاسخ داد: با سرنيزه و رگبار گلولههاي چركينشان و مادرم عمق فاجعه را برايم توضيح داد. با اين حال اكنون كه يتيم شدهام و از محبت پدر محروم هستم گفتههاي پدرم كه به صورت نوار يا توسط مردم بيان ميشود به روانم تسكين ميدهد. پدر جان! در حالي كه به خاطر ديدنت بيتاب گشتهام، از شنيدن صدايت نااميد شدهام، هنوز پرندگان خيالم در اين غم و اندوه تو را از خاطرم نبردهاند. هنوز هوا عطر نفسهايت را به ياد دارد و زمين صداي قدمهايت را. نگار من! اي عندليب عشق! مسجد ديگر نميتواند با غرور هميشگي بر خود ببالد كه شاهد نماز خواندنت باشد يا صداي تسبيحت را بشنود. غم و درد فزون گشته و براي ديدن رويت دو چشم اشكبارم را به روي ماه ميدوزم و بي تو اي عزيز! چه جانفرسا، غمي دارم؟ اي شب! خون گريه كن، آنگونه كه شب كوفه در عزاي علي(ع) گريست. اي آسمان! خون ببار و اي رودها به خروش درآئيد و جاري شويد و واژههاي سوگ را در فقدان خورشيد برسانيد تا براي كوردلان و شباهنگان ثابت كنيد كه شما هم در اين غم شريكيد و اي آب ديدهها! جمع شويد و چون سيل روان با شهيدان عهد و پيمان ببنديد و با آنها بيعت كنيد. اي زمستان سفيدپوش! اي كه سرديت مصداق دل سنگدلان و كينهجويان است، انگار با خشن نشان دادن خود خبر از وقوع حادثهاي تلخ ميدادي. اي برف تو كه همواره نشاني از رحمت بودي چرا مانند كبوتر خونينبال احساسات لطيف كودكانه ما را جريحهدار كردي.
پدر جان! هر صبح باد صبا بوي عنبر و مشك كه از مرقد پاك و مطهر تو ميآورد دليل بر قلب آرام و نفس مطمئن و روح شاد و اميدوار توست كه زبان از وصف آن عاجز و عقل از ذكر آن ناتوان است.
من نيز همچون كودكان آرزو داشتم كه از محبت پدري بهرهمند شوم و دست در دستان نوازشگرت بگذارم، ولي وقتي كه از زبان مردم ميشنوم كه پدرم به خاطر اسلام ناب محمدي(ص) شهيد شده است درد بيپدري بر من آسان ميشود.
پدر! اي كاش ميتوانستم زيستن را گريه كنم، تا واژه دوري بگريزم، چون تو دير آمدي و افسوس زود رفتي... با اين همه، من عشق به تو را در تنهايي خود زمزمه خواهم كرد. اي پدر! اي كاش بودي تا دست نوازش بر سرم كشي، زندگي كردن را به من بياموزي، محبت را، مهر را، صفا را نثار كني، جاي بوسهاي بر گونهام واكني، بعد از هر خوبي تشويقم كني، خلاصه پدر جان! جاي تو خيلي خاليست.
اي پدر! بي تو زندگي خيلي سخت است، كاش بودي و ميديدي كه چقدر با تو بودن لذتبخش است. به خاطر تو اي پدر گل سرخي ميشوم تا كنار مزار برويم، درختي ميشوم تا خنكي سايهام را احساس كني، تيري ميشوم تا از تفنگ رها شوم و قلب دشمن را نشانه روم، با بهار به دشتهاي وسيع سفر ميكنم با پرندهها در آسمان به پرواز در ميآيم و با روحها تا دريا همراه ميشوم.
به خاطر تو، اشك مادر دل سوختهاي ميشوم يا فرياد كودك يتيمي. اي پدر! خواستم وجود تو را احساس كنم، بوسههايت را بر گونه زردم بشناسم. خواستم كه دست بر سرم بكشي و با لبخندي مرا به ميهماني آغوشت دعوت كني، دستهاي كوچكم را در دست بزرگ و مهربانت بگيري و من صدايت كنم پدر!
ناگاه تو را نيافتم، گرمي بوسههايت را به ياد نياوردم و ديگر نيامدي. خود را حقيرتر از آن ميبينم كه در وصف يك تار از موي تو باشم اما چه كنم كه قلب پارهپارهام ديگر طاقت نگهداري اين غم بزرگ را ندارد، هر چند مهر و محبت پدري را از نگاه مهربان مادرم مييافتم. در خاتمه اميدوارم كه خداوند همه ما را از رهروان راستين شهدا و امام شهدا قرار بدهد.
سركار خانم حفصه ذبيحي فرزند شهيد محراب كردستان ماموستا ملامحمد ذبيحي از شهرستان مريوان