خاطرات
چهارشنبه, ۲۸ تير ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۳۹
با حاجي بودن يك لطف ديگري داشت...
نويد شاهد كردستان:



خاطرات گرم تابستان

در يكي از روز‌هاي آذر ماه سال 69 قرار بود آخرين نيروها و تداركات باقي‌مانده در يكي از روستا‌هاي بسطام را به سنندج منتقل كنيم. به همين خاطر همراه حاج هوشنگ به طرف بسطام حركت كرديم. نزديك ظهر بود كه به آنجا رسيديم. بيشتر نيروها را با امكانات موجود به عقب منتقل كرديم و فقط مانده بود نيرو‌هاي تداركاتي با وسايل همراهشان كه انتقال آنها در همان روز ممكن نبود. بايستي تانكر‌ها‌ي آب و نفت را بر روي تريلي و كاميون سوار مي‌كرديم و اين نياز به زمان داشت.

هوا كم كم تاريك مي‌شد و سوز سرما به دست و صورتمان مي‌زد. شب را در داخل ساختمان نيمه كاره به سر برديم؛ ساختماني كه از هر طرفش سرما سرك مي‌كشيد و به تنمان مي‌پيچيد.

به آسمان نگاه كردم. هيچ ستاره‌اي ديده نمي‌شد. هوا بوي برف را مي‌داد. صبح كه از خواب بيدار شديم، خودمان را در محاصره برف ديديم. همه‌ي راه‌ها مسدود شده بود. سكوت سرد وسنگين بر كوه و دشت نشسته بود. به چهره‌ي تك‌تك سرباز‌ها نگاه كردم. بعضي‌ها نگران به نظر مي‌رسيدند شايد نگران از اينكه اگر باز برف ببارد و راه‌ها همچنان بسته بماند و مقدار غذايي كه همراه داريم تمام شود، چه اتفاقي خواهد افتاد؟

به چهره‌ي حاج هوشنگ نگاه كردم. او با آرامش خاصي، گويي اينكه هيچ اتفاقي نيفتاده، بعد از اينكه چشم انداز دشت پوشيده از برف را از نظر گذراند، گفت: «بعد از خوردن صبحانه وسايل تداركاتي را بار خواهيم زد.»

از نگاه ما، اين كار در ميان سوز و سرما از يك طرف و زمين پوشيده از برف و گل و لاي از طرف ديگر غيرممكن به نظر مي‌رسيد. اما از نگاه حاجي هيچ كاري غيرممكن نبود. وقتي تصميم مي‌گرفت كاري را انجام دهد، تا به سرانجام نمي‌رساند رهايش نمي‌كرد. آن روز وقتي حاجي را ديديم كه با روحيه‌اي قوي و چهره‌اي مصمم قدم در ميان برف گذاشت و به طرف وسايل تداركاتي رفت، ما نيز روحيه گرفتيم و به دنبال او حركت كرديم.

حاجي تا آخرين لحظه در كنارمان ماند و كمك كرد تا كليه وسايل را بار كاميون و تريلي كرديم.

بعد از تمام شدن كار به ساختمان نيمه كاره برگشتيم و خود را براي خواندن نماز آماده كرديم.

در بين دو نماز حاجي برايمان صحبت كرد. در قسمتي از صحبت‌هايش به بسته شدن راه‌ها اشاره كرد و گفت: «ممكن است تا چند روز راه‌ها بسته باشد، تا آن موقع بايستي در مصرف آب و غذا حداكثر صرفه‌جويي را داشته باشيم.»

ما چهار روز در داخل ساختمان نيمه كاره به انتظار ما‌نديم. اگرچه در محاصره‌ي برف و سرما بوديم و جيره‌ي غذايمان كم‌كم تمام مي‌شد، اما اصلاً گذشت زمان را احساس نمي‌كرديم. چرا كه با حاجي بودن يك لطف ديگري داشت. حاجي كاري كرده بود كه گذشت زمان را احساس نمي‌كرديم. او از زمان استفاده‌ي خوبي مي‌كرد و به ما نيز ياد داده بود كه اين جور مواقع چگونه از وقتمان استفاده‌ي خوبي داشته باشيم.

ما وقتمان را با خواندن نماز‌هاي مستحبي، قرآن و دعا، گفتن حديث معصومين(ع) و خاطرات آموزنده پر مي‌كرديم و گاهي اوقات حاجي با آن لهجه‌ي شيرينش با بچه‌ها شوخي مي‌كرد؛ شوخي‌اي كه حسابي ما را مي‌خنداند، بدون اينكه كسي از دستش ناراحت شود. زيرا حاجي همواره در شوخي‌ها نيز رعايت شخصيت ديگران را مي‌كرد.

بعد از چهار روز نيرو‌هاي كمكي از سقز آمدند و راه را باز كردند. نزديك ساعت يازده صبح بود كه آماده‌ي حركت شديم. جاده مثل شيشه لغزان بود. كوچكترين بي‌احتياطي باعث انحراف ما‌شين‌ها مي‌شد. به همين خاطر به آرامي در مسير جاده حركت مي‌كردند.

ساعت سه و نيم به نزديكي سقز رسيديم. در همين موقع بود كه ماشين‌ها توقف كردند. به همراه حاجي از ماشين پياده شديم و به جاده نگاه كرديم. جاده مسدود شده بود. كاميوني هيجده چرخ با سه تراكتور داخل آن درست وسط جاده قيچي كرده بود. هر چه تلاش كردند تا راه را باز كنند، نتوانستند.

حاجي گفت: «تا سقز راهي نمانده، بگو همه‌ي نيروها، آماده باشند تا پياده به شهر برويم.» تا سقز برسيم هوا تاريك شده بود. نيروها را محل اعزام نيرو برديم و بعد به همراه حاجي به قرارگاه تاكتيكي رفتيم تا براي نيروها شام تهيه كنيم. وقتي ديديم غذاي چندان مناسبي در محل اعزام نيرو نيست، حاجي گفت: «نيروها را جمع كن به داخل شهر برويم.»

آن شب حاجي نيروها را به يكي از سالن‌هاي پذيرايي شهر برد و حسابي از آنها پذيرايي كرد. هر چند مسئول امور مالي بوديم و مي‌دانستيم اينجور موقع‌ها مي‌توان از پول سپاه كه در اختيارم بود، هزينه كنم. اما هر چه اصرار كردم حاجي موافقت نكرد. او حساسيت خاصي نسبت به بيت‌المال داشت. حاجي آن شب تمام هزينه‌ي شام بچه‌ها را از جيب خودش پرداخت كرد. وقتي به پادگان برگشتيم، قبل از خواب رو كرد به من و گفت: «سيد، حالا مي‌توانم امشب را با خيال راحت بخوابم. زيرا كه نيرو‌ها سير شدند و به راحتي مي‌توانند استراحت كنند.

                                                                 راوي: سيد اميد اجاقي (همرزم)


كفش‌هايت كو

پسرم خيلي ساده لباس مي‌پوشيد. گاهي اوقات ماه‌ها براي خودش لباس و كفش نمي‌گرفت. به طوري كه احساس مي‌كرد در نخريدن لباس افراط مي‌كند. وقتي يادآوري مي‌كردم، مي‌گفت: «پدر جان مطمئنم كساني توي اين مملكت هستند كه لباس‌هاي كهنه مي‌پوشند و بچه‌هايشان را با دمپايي به مدرسه مي‌فرستند، پس سزاوار نيست كه من به فكر خريد لباس باشم.»

آن روز وقتي به خانه آمد، طبق عادت هميشگي اول به سرووضع‌اش نگاه كردم. لباس‌‌هايش بد نبود. اگر چه كهنه شده بود، اما تميز و مرتب بود. ولي كفش‌هايش به نظرم بيش از حد كهنه به نظر مي‌آمد. به اصرار قانعش كردم كه يك جفت كفش برايش بخرم. به بازار رفتم و كفشي خريدم. كفش‌هايش را پوشيد و به همراه دوستانش بيرون رفتند. ساعتي بعد كه به منزل بازگشتند، با تعجب ديدم كفش‌هايش نيست. به جاي كفش‌هاي نو، كفش كهنه پوشيده است. گفتم: «كفش‌هايت كو؟» در حالي كه سعي داشت چيزي را از من پنهان كند، به همراه لبخند شيريني گفت: «رفتيم مسجد نماز بخوانيم، وقتي برگشتم ديدم كفش‌هايم نيست.»

يكي از دوستانش طاقت نياورد و خنديد. گفتم:«موضوع چيه، چرا مي‌خندي؟» گفت: «توي پياده رو مي‌رفتيم و گرم صحبت بوديم. حاجي از خاطراتش مي‌گفت و ما گوش مي‌داديم. در اين موقع مرد فقيري را ديديم كه از روبرو مي‌آمد. حاجي به طرف او رفت و بعد از كمي صحبت، كفش‌هاي نواش را با كفش‌هاي كهنه او عوض كرد.»

                                                            راوي: نمامعلي ورمقاني (پدر شهيد)


                                          خادم محرومين

مسير جاده را طي مي‌كرديم. حاجي رانندگي مي‌كرد. من در آرامش خاصي بغل دست او نشسته بودم و چشم‌انداز كوهستان را از نظر مي‌گذراندم. همين كه مسير گردنه‌اي را پشت سر گذرانديم، حاجي سرعت ماشين را كم كرد و آرام‌آرام به كنار جاده كشاند. كمي آن طرف‌تر ماشيني كنار جاده ايستاده بود. كاپوت ماشين بالا بود و راننده با موتور آن ور مي‌رفت. كنار ماشين زني با دو بچه‌اش ايستاده بودند.

حاجي از ماشين پياده شد، به طرف مرد رفت و پس از احوال‌پرسي فهميد كه ماشين‌شان خراب شده است. حاجي نگاهي به موتور انداخت. آستين‌هايش را بالا زد و تلاش كرد تا ماشين را درست كند. اما هر چه تقلا زد موفق نشد. رو كرد به من و گفت: «شما اينجا باشيد تا دنبال مكانيك بروم». سوار ماشين شد و من در كنار آن مرد به انتظار ماندم تا حاجي به همراه مكانيكي بر‌گشت.

مرد مكانيك پس از نيم ساعت موفق شد ماشينش را درست كند. آن مرد به همراه خانواده‌اش وقتي ديدند دست و لباس حاجي به خاطر درست كردن ماشين سياه شده، عذر خواستند و تشكر كردند.

حاجي رو كرد به آنها و گفت: «كاري نكرديم. وظيفه‌ي ماست كه به شما مردم محروم اين منطقه خدمت كنيم.»

مرد در حالي كه سرش را پايين انداخته بود، باز از حاجي تشكر كرد.

حاجي گفت: «شما حركت كنيد، من مكانيك را دوباره به مقصدش مي‌رسانم» هر چه مرد اصرار كرد كه بگذار من او را برسانم، حاجي راضي نشد. دور زديم و مكانيك را به مقصد رسانديم.

                                                                    راوي: غلامرضا ارژنگ (همرزم)




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده