خاطره اي از زبان پدر شهيد اسعد رضايي
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۳۲
دوست دارم بدانم چه آرزويي داري؟
اسعد نگاهي به من انداخت و گفت: آرزو كردهام شهيد بشوم.
شهيد اسعد رضايي
نويد شاهد كردستان:
در يكي از روزهاي پاييز سال 1346 در سنندج ـ مهد علم و عرفان ـ به دنيا آمد. فراگيري قرآن را از پنج سالگي در مكتب شروع كرد و از شش سالگي وارد دبستان شد. هنوز در عنفوان جواني بود كه مادرش را از دست داد. اين دوران همزمان بود با حركت توفندهي مردم مسلمان ايران به رهبري امام خميني و اسعد نيز پابهپاي ياران جوان انقلاب، آنچه در توان داشت، به ميدان آورد. در سال 1359 به خيل سربازان و عاشقان خميني پيوست و سلاح دفاع از نظام اسلامي را به دوش گرفت و به عنوان يكي از پيشمرگان جوان، در صف مبارزه عليه گروهكهاي ضدانقلاب ايستاد.
آرزوي شهادت
يك روز اسعد را در فكر ديدم. علتش را كه پرسيدم، گفت: «ديشب خواب ديدم در راهي حركت ميكنم كه ناگهان متوجه شدم مردي نوراني، سوار بر اسب است و به طرف من ميآيد. نزديك كه شد، راه را از او پرسيدم. در جوابم گفت: راه درست همان راهي است كه خودت انتخاب كردهاي و به زودي به شهري كه آرزويش را داري، خواهي رسيد.» وقتي اسعد جريان خوابش را برايم تعريف كرد، گفتم: خواب خوبي ديدهاي پسرم، ولي دوست دارم بدانم چه آرزويي داري؟
اسعد نگاهي به من انداخت و گفت: آرزو كردهام شهيد بشوم.
نويد شاهد كردستان:
در يكي از روزهاي پاييز سال 1346 در سنندج ـ مهد علم و عرفان ـ به دنيا آمد. فراگيري قرآن را از پنج سالگي در مكتب شروع كرد و از شش سالگي وارد دبستان شد. هنوز در عنفوان جواني بود كه مادرش را از دست داد. اين دوران همزمان بود با حركت توفندهي مردم مسلمان ايران به رهبري امام خميني و اسعد نيز پابهپاي ياران جوان انقلاب، آنچه در توان داشت، به ميدان آورد. در سال 1359 به خيل سربازان و عاشقان خميني پيوست و سلاح دفاع از نظام اسلامي را به دوش گرفت و به عنوان يكي از پيشمرگان جوان، در صف مبارزه عليه گروهكهاي ضدانقلاب ايستاد.
آرزوي شهادت
يك روز اسعد را در فكر ديدم. علتش را كه پرسيدم، گفت: «ديشب خواب ديدم در راهي حركت ميكنم كه ناگهان متوجه شدم مردي نوراني، سوار بر اسب است و به طرف من ميآيد. نزديك كه شد، راه را از او پرسيدم. در جوابم گفت: راه درست همان راهي است كه خودت انتخاب كردهاي و به زودي به شهري كه آرزويش را داري، خواهي رسيد.» وقتي اسعد جريان خوابش را برايم تعريف كرد، گفتم: خواب خوبي ديدهاي پسرم، ولي دوست دارم بدانم چه آرزويي داري؟
اسعد نگاهي به من انداخت و گفت: آرزو كردهام شهيد بشوم.
نظر شما